از اطاق زدم بیرون! هنوز صدایش را میشنیدم از میان کلمات نامفهوم و گریهاش میتوانستم خودم را ببینم! دیگر همه چیز تمام شده بود. این پایان داستان بود چیزی که در خطّ بعد اتّفاق میافتاد.
اما نمیتوانستم به این راحتی مخاطب را ناامید کنم پس تصمیم گرفتم یک ماجرای عشقی جدید به وجود بیاورم: به کافینت رفتم و با کسانی که نمیشناختمchatکردم به خیابان رفتم و به دو هزار و چهار صد و سه نفر شماره ی موبایلم را دادم به هزار و صد و هجده شماره ی ناشناس تلفن زدم و حرف زدم. به پارک رفتم و روی سیصد و بیست و هشت نیمکت در کنار دختر غریبهای نشستم! سه هزار و پانصد و چهل و یک نفر را سوار ماشینم کردم و به مقصد رساندم. به... نه! مخاطب محترم من! باور کن هیچ اتّفاقی نیفتاد. هیچ عشقی نبود! حتّی ماجرایی سکسی هم اتّفاق نیفتاد که به خاطر خواندن خزعبلات آن به این متن ادامه دهی. مطمئناً اشکال از خودم بود که همه چیز به شدّت عادی پیش میرفت و احساس میکردم تمام این روابط مسخره به گونهای انکارناپذیر شبیه همند! بهتر است منصفانه قضاوت کنم چند نفری متفاوت عمل کردند امّا در پشت تمام این حرکات نوعی انگیزه برای مقصدی مشخّص وجود داشت و متأسّفانه وجود انگیزه در هر چیز آن را برای من مسخره و پوچ میکرد البته من اصلاً مهم نبودم. مسأله ی مهم مخاطب بود که خود روزانه بارها تمام این تکرارها را تجربه میکرد و من هیچ کشف جدیدی نداشتم که به او تقدیم کنم.اشکال از من و اینهمه اتّفاق تکراری و مسخره بود... شاید هم اشکال از آن کلمات نامفهوم و گریه ی آخر بود که تمام زندگی را تف میکرد توی صورتم.دیگر نتوانستم تحمّل کنم. نمیشد این وضعیت را ادامه داد تصمیم گرفتم همینجا داستان را تمام کنم.
نه!
من نباید مخاطب را اینگونه رها میکردم نباید احساس میکرد که با او بازی
شده است و فریب داده شده است تصمیم گرفتم ماجرا را اجتماعی کنم: چهل و هفت
بچه ی آدامس فروش را نگاه کردم که داشتند مشق مینوشتند. چهار نفر را دیدم
که شب کنار خیابان یخ زده بودند. هزار و سیصد و چهل و دو دختر را دیدم که
از خانه فرار کرده بودند. سی و دو معتاد را دیدم که کنار خیابانها افتاده
بودند. پنجاه و هشت مورد تجاوز به عنف را از نزدیک مشاهده کردم!امّا
نه! هیچکدام از اینها چیز جدیدی نبود. مخاطب من تصمیم گرفته بود که هر روز
از کنار تمام اینها رد شود و سعی کند هیچ کدام را نبیند. مخاطب من تمام
اینها را میدانست و در صفحه ی حوادث روزنامهها از اینکه اسم خودش را
لابهلای آنهمه آدم نفرین شده نمیدید خوشحال بود. مخاطب من اصلاً دوست
نداشت با هیچ بدبخت یخزدهای همزادپنداری کند. مشکل از او نبود از من و
اینهمه اتّفاق تکراری و مسخره بود... شاید هم اشکال از آن کلمات نامفهوم و
گریه ی آخر بود که تمام زندگی را تف میکرد توی صورتم. اعصابم به هم ریخته
بود خودکار را برداشتم و اینبار تصمیم گرفتم واقعاً داستان را تمام کنم.اما
پس تکلیف مخاطب چه؟! او که تا به حال در انتظار حادثه با من آمده است او
که اینهمه سطر را پایین آمده تا شاید ـ فقط شاید! ـ من بتوانم آن اتّفاق
لعنتی را پیدا کنم. شاید بشود داستان را جنایی کنم! شاید مخاطب...: خبر
بیست و هفت قتل پس از مشاجره ی خانوادگی را خواندم. چهل و هشت قتل بعد از
تجاوز را دنبال کردم. گزارش سی و نه قتل برای سرقت را تا آخر مطالعه کردم.ماجرای
چهل و یک قتل عشقی را از زبان دوستان و آشنایان شنیدم. خبر هشتاد و یک قتل
در اثر دعوا و چاقوکشی... نه! تمام اینها خیلی عادی بود. مخاطب من قسمتی
از همه ی این قتل ها بود. خودش بارها تصمیم گرفته بود جزء گروه قاتلها یا
مقتولها باشد! اما نخواسته بود نه اینکه نتوانسته بود ـ مخاطب من از آنچه
ابتدا فکر میکردم سنگدلتر بود! ـ او نمیخواست در دنیای برنامهریزی
شدهاش خللی وارد شود. او سعی کرده بود ماهرانه از همه ی اتّفاقاتی که او
را از صفحه ی تبریک و تسلیت به تیتر روزنامهها منتقل میکرد دوری کند حالا
همزادپنداری او با اینهمه اضطراب باعث میشد که این داستان را به گوشهای
پرت کند و سراغ روزنامهها برود جایی که همه چیز برای دیگران اتّفاق
میافتاد. شاید مشکل از من بود... شاید هم مشکل از آن کلمات نامفهوم و گریه
ی آخر بود که تمام زندگی را تف میکرد توی صورتم. نه میشود از کنار مخاطب
گذشت و نه اتّفاقی میافتد که چیزی را عوض کند. شاید باید همینجا بیهیچ
مقدّمه کار را تمام کرد.
■
...مطمئناً
الان توی ذوقتان خورده است. احساس میکردید این بازی تا ابدالدّهر ادامه
دارد. داشتید حدس میزدید که ممکن است چه ژانرهای دیگر ادبی را اینگونه وسط
بکشم و بعد با یک فلاش بک به صحنه ی خروجم از اتاق و گریه و کلمات نامفهوم
دختر ظاهراً داستان را تمام کنم و بعد همه چیز از اوّل... امّا حالا به
حسّ زیباییشناسی محترم شما ایراد وارد شده است! حالا شما که تا چند خطّ
قبل با داشتن نقش سوم شخص مفرد بیتأثیر و خنثی مشغول تمام کردن این داستان
بودید وارد بازی شدهاید. مطمئناً وقتی بیشتر عصبانی ـ شاید کمی هم
ناراحت! ـ میشوید که بفهمید من اصلاً از اتاق بیرون نیامدهام و دختر که
اسمش «زهرا»ست همین الان کنار من نشسته و یواشکی از بالای سرم ادامه ی
داستان را دید میزند. شما سرتان کلاه رفته است! باید همینجا شجاعانه این
قضیه را اعتراف کنید وگرنه میتوانم شما ـ که حالا جزء فعّالی از داستان
هستید ـ را در خطّ بعد شکنجه دهم یا هر بلای دیگری سرتان بیاورم! از زهرا
سؤال میکنم که چه کارتان کنم ـ بالاخره او هم از ابتدا در داستان حضور
فعّالی داشته است! ـ او مردّد است حس میکند خودش هم به نوعی ممکن است جزء
شما به حساب بیاید وقتی خیالش را راحت میکنم تصمیم میگیرد که شما را تا
آخر داستان مجبور کند که زندگی کنید! از پیشنهادش خوشم میآید هر چند
میدانم که شما هم نفسی به راحتی کشیدهاید و وقتی در خطّ بعدی اسلحه را
بیرون میکشم و به طرفتان شلیک میکنم قبل از اینکه بمیرید یک لحظه دچار
غافلگیری میشوید و احساس میکنید... البته شما قبل از آنکه بتوانید چیزی
را احساس کنید مردهاید چون نشانهگیری من معمولاً دقیق است.زهرا
گیج شده و فکر میکند که این اتفاق واقعاً پایان جالبی برای داستان است.
او خبر ندارد که در خطهای بعدی او را هم به روشی که هنوز فکرش را نکردهام
ـ امّا مطمئناً چیز خشنی مثل اسلحه نیست ـ خواهم کشت و داستان از آنچه او
فکر میکند هم جذّابتر خواهد شد. آن وقت فقط در این داستان من باقی میمانم
و وقتی فقط یک نفر باشی هر حرکت کشفی تازه است زیرا شما ـ زهرا جان
متأسفانه برخلاف قولی که دادم مجبور شدم ترا هم در اینجا جزء مخاطب محسوب
کنم ـ همهتان مردهاید و هیچ تکراری، هیچ چیز مرا دربرنمیگیرد جز خودم! و
این سلسله کشفها تا آنجای داستان ادامه پیدا میکند که راوی داستان ـ که
مطمئناً خودم هستم! ـ تصمیم بگیرد...نه! خودم را نمیکشم! نمیدانم میخواهم برای چه و که آشناییزدایی کنم.وقتی
مخاطبی وجود ندارد وقتی که هیچ چیز وجود ندارد پس احساس نیاز به هیچ کاری
به وجود نمیآید. از اینجای متن تمام اتّفاقات بدون هیچ انگیزهای انجام
میگیرد. هر چند میدانم این روند خسته کننده شاید صدها صفحه ی بعد باعث
شود برای دلخوشی خودم هم شده چند مخاطب مسخره و عادی ـ زهرا جان!مطمئن
باش اینبار ترا جزء مخاطبهای داستان قرار ندادهام ـ برای ادامه ی این متن
لعنتی خلق کنم. حتی شاید تمام این بازیها را از اوّل شروع کردم...
سید مهدی موسوی
خواستم داد شوم… گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید
آخر مرحله شد، غول به من می خندید!
دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم!
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود… رها کرد مرا!
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!
خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه
ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه
آنچه می رفت و نمی رفت فرو… من بودم!
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم
«آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش» بود
یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم
عینک دودی ام از تو متلک می انداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک می انداخت
خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه
حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود
زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»
روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید
اوج لذت به تن ِ بندری ات می لرزید
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو
خسته از بازی ِ این پنجره ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته
وسط گریه ی آخر… وسط ِ «تا به ابد»
تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد
شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد
سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من
شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من
کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی
«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی
مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!
کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم
بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند!
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!
دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!
تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد
شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما
شب قسم خورد به زیتون و به لب های شما
شب ِ قرص از وسط ِ تیغ… شب ِ دار زدن…
شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن
شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم
شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی
شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی
شب ِ پرواز شما از قفس خانگی ام
شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام
پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!
پاره شد پیرهنم… دیدم و دیدی: لختم
فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!
مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!
وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخزده سیگار کشیدم خود را
به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی
درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم
گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی
گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت
عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!
صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید
گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»
خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!
از دروغی که نگفتیم و به ما می شد راست
«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»
خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!
خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده
می نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود
می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود
گم شده در وسط اینهمه میدان شلوغ
بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق
به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!
به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن
به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه کنان روی کتاب ِ «حافظ»
به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!
به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت
به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!
---
سید مهدی موسوی
http://bahal66.persianblog.ir
پای یک کامپیوتر گیجم، سر ِ من درد می کند به جنون
کارگرهای شهرداری را می بَرَد سمت روستا کامیون
خواهرم شعر می شود از لب، بغل دوست دخترش هر شب
من به خود فکر می کنم اغلب توی حمّام ِ گریه با صابون!
دست تو: چوب و کـُلت و چوبه ی دار [البته شورت خانمت به کنار!]
که مساوی تر از منی انگار! پیش چشمان بسته ی قانون
خسته از مغز ِ خالی و پُرها، مشت می کوبمت به آجرها
پیک خالی! بگو به دکترها: زخم ما رشد می کند به درون
سور بالا و جشن پایین ها، در عزا و عروسی اینها
بوق گوساله ها و ماشین ها... سر ِ چی بود؟ چند قطره ی خون!
بچّه ماهی خیال دریا داشت، گاو هم دوستان خود را داشت
آنچه اندازه ی خودم جا داشت پشت من بود و خانه ی حلزون
دست بردن به متن قرآن ها، خبر خودکشی میدان ها
پخش ساندیس در خیابان ها، بازی ِ موز بود با میمون
حذف مو و تن ِ زن ِ «تختی»، کشف یک جور ِ راحت از سختی
بحث در معضلات خوشبختی، سریال جدید تلویزیون
دیر کردیم و باز هم زود است... عشق، یک کافه غرق در دود است
فصل آغاز قصّه این بوده ست: شرح کاندوم خریدن ِ مجنون!!
راهسازی برای ویرانه، جنگ یک مشت مست و دیوانه
خنده ی گرگ های در خانه، اشک تمساح های در بیرون
نه دلت می برد مرا نه صدات، خسته ام - آه!- از تمام جهات
دلخوشم به کدام راه نجات؟ من ِ زیر ِ کتاب ها مدفون
هرچه از «هیچ» رنج می بردم، بغض خود را به زور می خوردم
داشتم ذرّه ذرّه می مردم پشت این عکس های گوناگون
هرچه در شهر اتّفاق افتاد، رفت دنیا به باد یا با باد!
باز در تو ادامه خواهم داد... از تو ای شعر! واقعاً ممنون!!
سید مهدی موسوی
قسمتی از یک مصاحبه رادیویی با یارومه:
(فایل صوتی به صورت ناقص موجود است)
-از چهارده سال تا بیست و یک سال،از بیست و یک سال تا بیست و هشت سال،از بیست و هشت سال که پایگاه تفکر انسان به طریقه ی دیگری نشو و نما می کنه و حیات و روییدن رو برای تفکر انسانی و تولید و مصرف اندیشه برای ما می کنه،ما پنج سال به پنج سال بالا میریم تا زمانی که علم بتونه مارو یک نیروی پایدار از نظر تفکر و قابل استفاده ی نیروی انرژی مغز انسان قلمداد کنه.
-آقای دکتر در مورد ایران صحبت فرمودید و اینکه بر اساس نیازی این ورزش اومده و من خواستم بپرسم ازتون که بازتاب این ورزش مادر یا این ورزش فلسفی ،در حال حاضر به غیر از مناطق خاور دور که جایگاه این ورزش و این فلسفه بودند در بقیه ی دنیا به چه ترتیبه و چه کشورهایی به این فلسفه یا به این ورزش می پردازند؟
-ما بعد از خاور دور می توانیم که کشور ایران رو به طریقه ی صحیح ،همانطور که فرمودید...[فایل صوتی در اینجا تمام می شود]
توجه:متن مصاحبه عینا درج شده و بدون ویرایش از لحاظ فنی و ادبی است.
-می خواستم خواهش کنم به طور خیلی خلاصه با توجه به این قضیه یک نفر میاد و شروع می کنه کانگ فو رو،تا زمانی که بازنشسته می شه به طور خیلی خلاصه بفرمایید چه مراحلی رو می گذرونه تا بعد من سوال بعدیمو مطرح کنم.
-کانگ فو می دونین که دارای لباس مخصوص و درجاتی که به کمر می بندن،دارای شال مخصوصه که این شال ها به ترتیب عبارت است از شال سفید،که شال سفید به منزله ی ورود هست به جهان تن و روان یا طریقت دانایی انسان
-یعنی هرکس که بیاد و بخواد وارد بشه به این فلسفه و به کانگ فو،این شال بند رو می گیره یا اینکه باید زمانی بگذره؟
-این شال سفیده،نخیر؛می بنده به کمرش،که این نمودار اینه که اون رنگ سفید داره ،یعنی قابل پذیرایی هست به هررنگ دیگری
-بله
-یعنی تقریبا یه جنبه ظاهری داره از نظر دید دیگران
-بعد از شال سپید ،ما بعد از 17909 تکنیک،ترکیب،و عکس العمل سازی و قسمتی از ابعاد شش مایگاه کانگ فو توآ که راجع به همون روانشناسی و پزشکی و فلسفه گرایی و ریاضیات و روح و روان و رازی از مجهولات به او کم کم آشنایی می دیم به طریق مکاتب ذن،ذن هم یعنی درست اندیشیدن،دربحرتفکر فرو رفتن به منظور آرامش و روشن بینی رسیدن،قسمت بعد شال بند سبز ،البته یک سری اصول دفاعیات هم در اینجا مطرح میشه بنا بر خاصیت بدنی انسان ،چون ما در ستیز هستیم و در جهان می دونید که تجاوز هایی هست و ما بر این ابعاد نیروی فیزیکی،یک شخص رو در درجه ی شالبند سبز طوری آماده می کنیم که بتونه اصول مبارزات یا همون ستیزه با طبیعت رو انجام بده ،که شخص می تونه به راحتی وقتی که کانگ فو رو که درجه ی شالبند سبز گرفت میتونه یک نفر به هفت نفر رو مبارزه کنه به طوری که نذاره در مرز او و در حریم او تجاوز کنه ، و این نبرد برای ما پادافره آتش افروزانه که راه و رسم همبستگی نخواهندو فروغ اندیشه را بگسلند به اصطلاح ما ؛یعنی به هیچ وجه اجازه نداریم با کسی نبرد کنیم وقتی به این درجه رسیدیم.ی بخواهیم تظاهر به نبرد کنیم یا خودنمایی داشته باشیم،صرفا برای اینه که ما از خود و اندیشه ی خو دفاع می کنیم ،و این راز رو به حد اعلا به همراهانمون یاد میدیم
-و در برابر تجاوز
-و در مقابل فقط تجاوز.وما به هیچ وجه مسابقه هم نداریم؛ما مبارزه داریم که یک نفر بصورت یک دایره ی سرخی رو ایجاد می کنه به قطر سه متر و هفتاد سانتی متر،و در اونجا اعلام می کنه که چون من از نظر نیروی فکری نتونستم که استدلالاتمو برسونم،اگر کسانی از نظر نیروی بدنی میخوان می تونن،که این جنبه های مخصوصیه که بعدا توضیح می دم.
-بعله،بعد؟
-بعد از مراحل شال سبز،ما به شال قهوه ای که شامل بر 52091تکنیک،ترکیب و عکس العمل سازی داریم که این در دانشکده ی توآ بهش درجه ی لیسانس میدن؛چرا می گیم شال قهوه ای،چون بعد از اینی که انسان از سفید به رشد رفت،یعنی سبز شد،یعنی کشت شد،از سبزی میره به سوختگی؛یعنی رنگ رو ما بدین منظور انتخاب کردیم که این رنگ از حالت سبزی به سوختگی داره گرایش پیدا می کنه،یعنی تجربه این پیدا کرده که شامل بر 52091تکنیک ،ترکیب و عکس العمل سازی و باز بر همون ابعاد نیروهای روانی ست که در دانشکده ی توآ آموزش داده میشه که جمعا تا اینجا می شه هفتادهزارتکنیک؛ترکیب و عکس العمل سازیبهش میگن حرکات دقیق محاسباتی و عملی؛اما بعدها اگر برسه حتما 7300000000دیگر می شَد(می شود)تکنیک ها ابتدایی از مراحل ابداعی،که اون شخص از اون مراحل،ابتدایی رو آغاز بکنه که سه هزار تکنیک،ترکیب و عکس العمل سازی بایدهمراه دانشکده ی ما ،ابداع بکنه و بعد از او و البته با ابعاد فلسفی و هندسی بهش یاد میدیم چجوری می تونه تز بنویسه و غیره،و کسی که از شال مشکی مراحل این کار رو می پیمایه ،بعد کشیده میشه به شال قرمز،شال قرمز صرفا"به ابعاد روانشناسی،پزشکی،فلسفه گرایی و فیزیک و ریاضیات و شیمی روح و روان و بالاخره باید تز راز مجهولاتشو بده که این تز ممکنه خیلی طول بکشه،که شال قرمزبزرگترین مراحل علمی رو برای ما داره،و این شال قرمز هست که میتونه گویای که مکاتب و یا دکترینی باشه در دانشکده توآ،و همین طور برای او یک مرتبه ی دکترا قایلن.وقتی که این شال رو گرفت،بهش مرتبه ای رو قایل نمیشن مگر او بره و این تز رو در دو جامعه ثابت بکنه،یعنی صرفا نمی گه که مطلق گرا باشید هر چی ما دانشکده مون گفت این درسته ،ما روونه میشیم به جاهای دیگه ای در دنیا مثل جامعه ی اروپایی ،مثل جامعه ی آمریکایی و غیره.شروع می کنیم راجع به این تز صحبت کردن،این تز رو سعی می کنیم که به طریقی باشه ،بدین منظور فارغ التحصیلی ما یه آغازه تازه،نه پایان؛ما علم رو یاد گرفتیم ،حالا باید برای این علم در جهات انسانی بکوشیم.بعد از شال قرمز،شال سفید و قرمزه که تقریبا دوره ی مراحل باز نشستگی است.