اینجا زمین است؛

دانشکده ی انشاء تن و روان

اینجا زمین است؛

دانشکده ی انشاء تن و روان

با سلام
این وبلاگ با هدف در اختیار گذاشتن متن مصاحبه های یارومه بنا شده است.در صورت کپی ،لطفا منبع را درج بفرمایید ؛وگرنه برای شما پیگرد وجدانی خواهد داشت.
توآ

آخرین نظرات

نویسندگان

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

پرواز کلاغ با نیرو محرکه سس خرمگس - شما که غریبه نیستید-گلایه از نویسنده ی محبوب کودکی و نوجوانیمون
امروز مراسم اختتامیه ی دومین جشنواره مجازی کتابخوانی بود که در فرهنگسرای ارسباران واقع در خیابان جلفا برگزار شد و انصافا برنامه ای پربار بود.نویسنده ها و شاعران بسیاری بودند و به عبارتی یک دورهمی فرهنگی عالی بود.

اما برویم سراغ علت بغض من...در میان این نویسنده ها او هم بود.نویسنده ی دوران کودکی خیلی از ما دهه شصت و هفتادیا...تکثر ما وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتیم کتابی از کتاب های ایشان در دستمان بود و می خواندیم.مراسم اختتامیه که تمام شد رفتم تا از او دست خطی بگیرم تا عکسش را برای شما دوستان در وبلاگ بگذارم.ایشان در جمع گفت که کتابی بخرید تا برایتان امضا کنم یا اگر کتابی از من دارید بیاورید.پیش رفتم و دفترچه ام را بردم:"میشه برای من و مخاطبین وبلاگم دست خطی بنویسید؟"در پاسخم گفت:"نه من فقط کتاب امضا می کنم.برو یه کتاب بخر بیار امضا کنم."این را که گفت،بغض در گلویم گیر کرد.حس کودکی را داشتم که بهش دروغ گفته باشند،آن هم دروغی بزرگ،وناگهان این دروغ فاش شده باشد و تمام باورهای کودکانه ام را به هم بریزد.آری،بغضی بود از آن بغض های کودکی که شدیدترین دغدغه اش این باشد که شکلاتش را گرفته باشند.آقای نویسنده،اول می خواستم نامه ای شخصی برای خود شما بفرستم و برایم مهم نبود که برایتان مهم نباشد،فقط می خواستم بدانید که دل کسی را شکستید.اما دیدم شما که غریبه نیستید،بگذارید بقیه هم بدانند.آقای هوشنگ مرادی کرمانی،نویسنده ی محبوب کودکی من که همیشه آرزو داشتم شما را ببینم و وقتی فهمیدم شما به فرهنگسرای کار آمدید و من نمی دانستم و ناراحت شدم که چرا این فرصت را از دست دادم،کاش هیچ وقت شما را نمی دیدم تا تصویر ذهنی ام خراب نمی شد و برایم همان هوشنگ مرادی کرمانی گرم و خوش اخلاق و دست نیافتنی می ماندید.آن لحظه که به من گفتید برو کتاب بخر و من پول نداشتم و موجودی ام کلا"چهارهزارتومان بود که باحداقل دوهزار و پانصدتومانش باید تا خانه می رفتم و حالم هم خوب نبود که بگویم مقداری از راه را پیاده بروم تا پولی را کتاب بخرم، از این که پول نداشتم دلم نشکست،از این دلچرکین شدم که یک خط نوشتن روی کاغذ نه از شما وقتی می گرفت و اگر هم بحث مصرف جوهر خودکار بود من که خودکار را هم خودم دادم و تازه خودکار دیپلمات بیست هزارتومانی ام قابل شما را نداشت...من واقعا نتوانستم برای این که شما نگذاشتید دست خطی از شما داشته باشم توجیهی پیدا کنم.خیلی با خودم کلنجار رفتم.حسی بود که از شکست عشقی نداشته ام هم برایم جدی تر بود و شاید این خالص ترین احساسم بعد از پدرم به یک مرد بود که مثل عموی کوچکم که- متولد1346است و من همیشه سربه سرش می گذارم-دوستتان می داشتم و از دوره راهنمایی آرزوی دیدنتان را داشتم...کاش هیچ وقت نمی دیدمتان.

این بی پولی امروز برای من درسی بزرگ بود تا شخصیت انسان ها را بشناسم؛شما در حال حاضر نویسنده ای محبوب و معروف هستید و هیچ برایتان مهم نیست که قلب کسی را بشکنید وناراحتی یک نفر از دستتان مهم باشد چون با یک نفر به هیچ جای دنیا بر نمی خورد و هنوز هم بسیاری هستند که سنگ شما را به سینه می زنند و حتی ممکن است بابت نوشتن این متن و انتشارش در مجازستان به من ناسزا بگویند و جانب شما را بگیرند؛اما برای من مهم نیست و به هیچ ناسزایی پاسخ نمی دهم چون مهم این است که خود شما می دانید و همین مرا بس است.

اما نه؛این دیدار ،چندان هم بد نبود؛برای من درس اخلاقی بزرگی داشت که آدم ها صرفا"آدم"هستند؛گاه مغرور می شوند و دل می شکنند ،بنابراین از هیچ کدامشان نباید برای خود صنم بسازیم و دوستشان داشته باشیم.

راستی ؛از پول کرایه ماشین دوهزار تومانی را که اضافه آمد به عنوان دلداری خودم از این اتفاق ،یک گوشواره خریدم.

امیدوارم این پست را ببینید؛من این پست را می گذارم تا دومین پست ثابت وبلاگم باشد که همه ببینند و و در انباری به نام آرشیو خاک نخورد به این امید که یک نفر نام هوشنگ مرادی کرمانی را سرچ کند و این مطلب را بخواند.بگذارید بقیه هم بدانند؛"شما که غریبه نیستید."

پنج شنبه، بیست و یکم شهریور 1392

ساعت 03:51 بامداد


,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۰
آنسه ما
پرواز کلاغ با نیرو محرکه سس خرمگس - نامه ای از فاطمه اختصاری به یغما گلرویی

سلام یغمای گلرویی عزیز

 

می دانی که همیشه دوستت داشتم و برای خودت و آرمان و ترانه هایت احترام قائل بودم. اگر هم امروز این سطرها را برایت می نویسم نه طرفداری از دکتر موسوی است و نه طرفداری از تو... فقط عهدی است که با خودم دارم که حقیقت را بگویم حتی اگر به ضررم باشد. که زبان سرخم را فقط برای اندیشه های سبز در دهان بچرخانم

  

بی تعارف می روم سر اصل مطلب. نامه ات را خواندم و دلم بسیار گرفت. نه از آن رو که آن سوالات مبتدیانه را اولین بار بود که می شنیدم! که خودم در حدّ وسعم در مصاحبه هایم بارها به بعضی از آنها پاسخ داده ام. که دیدم حرمت «دکتر مهدی موسوی» را شکسته ای و نامه ای که نهایتا باید خصوصی به دست او می سپردی به شیوه ی ژورنالیستی چندین ساله ات در اینترنت به معرض تماشا گذاشته ای. و از همه تلخ تر برای «شاهین نجفی» بسیار عزیز ناراحت شدم که شیرینی موفقیت آلبوم فوق العاده ی «هیچ هیچ هیچ» را در کامش زهر کردی. و از همه ی اینها تلخ تر دروغ ها و سکوت هایی بود که امیدوارم عمدی نبوده و زاییده ی عدم مطالعه و کم حافظگی تو باشد

 

از همان سطرهای اول شروع می کنم که با لحنی زننده نوشته ای: «به گمانم خودت هم – حتا اگر بیانش نکنی - چندان بدت نمی‌آید که صاحب این جریان شناخته شوی»!! آقای گلرویی! یادت نرفته که هیچ جریان و سبک ادبی صاحب ندارد همانجور که خیلی چیزها متعلق به همه است و صاحب ندارد همانجور که... اگر حتی یک کلیک ناقابل می کردی و فقط ده تا از سخنرانی ها، مقاله ها و مصاحبه های دکتر موسوی را می خواندی می دیدی که در همه ی آنها تاکید کرده که هیچ کس بنیانگذار این جریان نیست و یک کار گروهی بوده است. اصلا چرا راه دور برویم همین نامه ای که چند روز پیش به اتفاق بچه های دهه ی هفتاد امضا کردند و در اینترنت گذاشتند که این یک کار گروهی بوده است. مهدی موسوی حتی خود را شروع کننده ی این جریان هم ندانسته و ردّ پای این نوع شعر را تا مولوی و حتی پیش از آن در مقالات تبارشناسی غزل پست مدرن که 12 سال پیش چاپ شده عقب می برد. البته حتما نخوانده اید وگرنه به صداقت شما که شکی نیست

 

در ادامه فرموده اید که «دلسوزی برای استعدادهایی ست که گمان می‌کنم به قدر پتانسیل خود نمی بالند، چرا که سقفِ گلخانه ‌ی غزلِ پست‌مُدرن کوتاه‌تر از توانِ قد کشیدن آن‌هاست!» آقای گلرویی! اینهمه استعداد جوان که در تمام کشور دارند با اینهمه موانع و تلاش کار می کنند و قالب های موزون را از نابودی نجات داده اند و دوباره بر سر زبان انداخته اند چه هستند؟! شما کجا کمبود و کاهشی احساس کرده اید که یادتان افتاده غزل پست مدرن سقفش کوتاه است؟! چرا به جای نقد سانسور و مجوز نگرفتن کتاب ها و تحت فشار بودن هنرمندان این مملکت به غزل پست مدرن حمله برده اید؟ امیدوارم برادران عزیز شما را به این سمت هدایت نکرده باشند و این موضوع هم نتیجه ی بی اطلاعی از وضعیت غزل در دهه ی هفتاد و هشتاد باشد

  

بعد سوال تاریخی و شبیه جوکی را مطرح می کنی که «آیا قالب موزون غزل می تواند پست مدرن باشد؟!» و یادت می رود که یک عدد سرچ ناقابل کنی تا در اینترنت صدها مقاله و مصاحبه در جواب این سوال بخوانی. البته شاید هم خوانده ای و توان وارد شدن به بحث های دیالکتیک را نداری و مثل برادران ساندیس خور در مناظراتشان تنها به تکرار سوال بسنده می کنی!! من خودم به خیلی از جواب های این سوال نقد دارم اما در نقد به پاسخ ها می پردازم نه تکرار کلیشه ای و خنده دار سوال! درضمن اگر خیلی مشتاق دانستن بودی سه شنبه ها که بسیاری از تئوریسین های غزل پست مدرن را می بینی چرا یکبار حضورا از خود آنها سوال نکردی که ببینی پاسخی دارند یا نه! آیا همیشه باید به بزرگان ترانه و شعر و موسیقی نامه ی سرگشاده بنویسی و جنجال به پا کنی؟ دانستن از راه های دیگر، محقق نمی شود؟

 

بعد از آن جالب است که به جریان دیگری می افتی و از سعید میرزایی و هومن عزیزی و هادی خوانساری به عنوان بنیانگذاران غزل پست مدرن نام می بری. آن سال ها را من هم مثل تو شاعر و ترانه سرای حرفه ای نبوده ام و به یاد ندارم اما به جای آنکه مدرکم مصاحبه ی شاعر متوسطی مثل هادی خوانساری با خودش! و توهمات دوست مشترک دیگرمان باشد مقالات و کتاب هایی است که چاپ شده اند و در دسترس همگان موجود هستند. و البته بسیاری هم شعر گفته اند و دستشان به جایی بند نبوده که چیزی چاپ کنند اما بزرگان و اساتید همه بر حضور آنها در دهه ی هفتاد تاکید دارند. اسامی آنقدر زیاد است که در این نوشته ی کوتاه نمی گنجد ولی فقط یادآوری می کنم که کتاب «فرشته ها خودکشی کردند» دکتر موسوی سال 79 توقیف شد و سال 81 چاپ زیرزمینی شد. مقالات مهدی موسوی را در سال های 78 و 79 در نشریاتی مثل هفتواد، آغاز انحنا و... در مورد غزل پست مدرن خوانده ای؟ مقالات و شعرهای خیلی های دیگر را چی؟ تو هم به دوستانی پیوسته ای که با جعل تاریخ می خواهند ادبیات را «تظاهرات تک نفره» نامیده و به نام خودشان و رفقایشان تمام کنند؟ همین مهدی موسوی که به او این جسارت ها را کرده ای هیچوقت اسم کسی را جا نینداخت و جعل تاریخ نکرد و چیزی را به نام خودش تمام نکرد. کاش چشم بینایی بود

  

همان کتاب «چریک های جوان» رفیق شفیق و جدیدت هادی خوانساری که به آن استناد کرده ای می دانی حاوی چه شعرهایی است؟ شعرهای مهدی موسوی و دوستانش! یعنی همان ها که داری انکارشان می کنی! بعد اما اینجاست که ماهیت واقعی این نامه را رو می کنی که چه کسانی به جریان غزل پست مدرن پیوستند: «خیلی‌ها در همان دوران به غزل پست‌مُدرن پیوستند، از گُردانِ سرگردانِ شاگردانِ حسین منزوی بگیر، تا شاعران در آمده از حوزه هنری که نهادی دولتی بود و هست برای تولیدِ شاعران و آثاری با رویکردِ دولتی به قصدِ رویارویی با ادبیاتِ متعهدی که تن به دولتی شدن و دولتی نوشتن نمی‌دهد. حوزه‌ای که شاعرانش در دهه‌ی شصت فرمان به سوزاندن، یا تغییر نام شاهنامه می‌دادند و بعدها سفیر فرهنگی و استخدام شوراهای ممیزی شدند و ادبیاتِ متعهد را بیش از پیش به چهار میخ کشیدند و متحول شده‌ها و مُدرن‌ترهاشان هم ثناگوی اصلاحات شدند و در کل بندِ نافشان همیشه به بخشی از قدرت وصل بود و هست» کدام یک از بچه های غزل پست مدرن دولتی بوده؟ کدام جزء ممیزی بوده؟ کدام به قدرت وصل بوده؟ اینها را در کدام جلسه برادران گفته اند که بگویی؟ مگر بچه های شعر سپید و غزل پست مدرن در این دو سال و نیم کم تاوان داده اند؟ چند نفرشان را نام ببرم؟ ماجرا حتی فراتر از این است... از سال 78 چند نفرشان تاوان داده اند؟ نمی دانی یا نباید بگویی؟ این چه حربه ی کثیفی است که شعر هر کس را نمی پسندیم او را به رژیم متصل کنیم؟ با کدام مدرک؟ کاش می گذاشتی حکم های خیلی از دوستانمان تمام شود بعد اینگونه به هتاکی و تهمت می پرداختی

  

قباحت را در معرفی شعر پست مدرن و هتاکی به بزرگانی همچون استاد براهنی و مرحوم آتشی تا جایی پیش می بری که می گویی: «شاعرانِ پست‌مُدرنِ آن دوران با کتابِ میشل فوکو در جیب و شعارِ مرگِ مؤلف بر لب، حلقه‌های کوچکی ساختند دور کسانی مثل براهنی و آتشی و دیگرانی که به این موج روی خوش نشان می‌دادند و کار به آنجا رسید که یکی شورتِ دوست دخترش را به برگِ کتابش سنجاق کرده بود و آن را بهترین شعر خود می‌دانست و دیگری که اسم مستعار بابی ساندز را بر خود نهاده بود شعرهایش را با گُه‌ بر دیوار می‌نوشت و از آن‌ها عکس می‌گرفت» تو که هنوز «آتشی» عزیز را شاعر پست مدرن می خوانی و حرکات پرفورمنس را با پست مدرن یکی می دانی و نماد ادبیات پست مدرن را «فوکو» خطاب می کنی!!! به چه جراتی در مورد شعر پست مدرن صحبت می کنی؟ چند تا کتاب و مقاله در مورد پست مدرنیسم خوانده ای که اینگونه مانیفست صادر می کنی؟ اینجاست که آدم می فهمد که چرا به جای همکلام شدن با دکتر موسوی و دیگران، نامه ی سرگشاده می نویسی. چون اگر به بحث تئوریک برسد چیزی در چنته برای رو کردن نداری

  

متصل کردن شاعران سپیدسرا و غزلسرای پست مدرن به رژیم، به اینجا ختم نمی شود و در ادامه می گویی که «شاید مشکل از تلقی و ترجمه‌ی عبارت بازگشت به گذشته است. شاید حکومت‌ها جوری در ساز این عبارت می‌دمند که صدای مورد علاقه‌ی خود را بشنوند» یغمای گلرویی عزیز! اصلا نظر پست مدرن ها راجع به اصل قضیه ی حکومت و دولت را می دانی؟

  

بعد هم که رجوع می کنی به مصاحبه ی با خودی که «هادی خوانساری» با خود ترتیب داده بود و به شیوه ی کپی از او می پرسی: «قالبِ اغلبِ شعرها - نه همه - مثنوی‌ست و دخلی به غزل ندارد» اگر فقط زحمت می کشیدی و مقاله ی یک نفر از آنهایی که چیزی در این راه نوشته است را می خواندی می فهمیدی که چقدر اعتراضت خنده دار است و در این ترکیب «غزل» مجاز جزء از کلّ قوالب موزون است و اگر اسم «قالب های کلاسیک پست مدرن» نیامده زیرا مخاطب را به اشتباه می اندازد و معنی کلاسیک به جای قالب موزون (به خاطر همنشینی با ترکیب «پست مدرن») معنای دوره و تفکر را اعاده می کند. چیزی که مدّ نظر شاعران این جریان نیست. البته من خودم در کتاب های خیلی ها مثل «مهدی موسوی» و... اکثر شعرها را در قالب غزل دیده ام که البته هیچ دخلی به ترکیب «غزل پست مدرن» ندارد و باید ریشه یابی شود

  

و اما افاضاتت به آنجا می رسد که می گویی: «موضوعِ شعرها هم – جدا از آثارِ اجتماعی محدود و معدود - بیشتر حکایتِ مردی‌ست که عاشقِ زنی شوهردار است و مدام برایش شاخ و شانه می‌کشد و رگ می‌زند و قرص می‌بلعد و مست می‌کند و به جد و آبادِ او و شوهرش فحش می‌دهد و زن در آن شعرها اغلب موجودی دستِ دوم و کتک‌خور و تصاحب شدنی به حساب می‌آید و هم و غمِ شاعر (مانند شاعرِ قرنِ چهار هجریِ کمری!) این است که معشوق را به هر نحوی شده مالِ خود کند و این مالِ خود کردن گاهی تا حدِ تجاوزِ جنسی و سکسِ جمعی هم پیش می‌رود؛ اگر راوی زن باشد هم زنی ستم‌بر و توسری‌خور است که عاشق مردی زن‌دار است و مرد دیر به دیر سراغش می‌آید و نوبتِ از توبره و آخور خوردن را به انصاف رعایت نمی‌کند و تنها با خریدنِ یک فروند لارجرباکس و کمی قرص تقویتِ جنسی می‌شود از تولیدِ خیلی از این شعرهای زن‌راوی جلوگیری کرد.» کدام یک از شعرهای بچه های پست مدرن در مورد این چیزهاست؟ یا واقعا اینقدر سطحی می بینی که از جلوی چشمت فراتر نمی روی یا دستور داده اند خودت را به نفهمیدن بزنی!! شعرهای مرا خوانده ای؟ من با بقیه کاری ندارم! اما واقعا تو این چیزها را در شعرهای من دیده ای؟ یعنی اثری از فلسفه، روان شناسی، جامعه شناسی و... در آنها نبود؟ کلا فیلم پورنو بود دیگر؟ در بعضی جاها هم فیلم فارسی؟ بله؟ خجالت بکشید آقای گلرویی! احتمالا به نظرتان شعرهای مولوی هم در مورد خودارضایی با کدو است؟ درست است؟ فقط می دانی مهدی موسوی در وبلاگش چندین مقاله علیه شعرهایی که تنها به توصیف جنسی و عاشقانه سرایی صرف می پردارند منتشر کرده است؟ کاش خواب باشی که با خواندن دوباره ی شعرهای ما بیدار شوی... اما می ترسم خودت را به خواب زده باشی. راستی یک توصیه: کتاب های روان شناسی فروید و یونگ و لاکان و... را هم نخوان. می ترسم فردا در مورد روان شناسی هم مانیفست دهی که: «علمی جعلی است در مورد دختری که با بابایش رابطه دارد و پسری که با ننه اش! بقیه اش هم در مورد خواب دیدن و نگاه کردن به آینه است!!!» شاید هم خوانده باشی و نظرت همین است؟

 

جعل کردن خاطره ی آن جلسه ای که من و جناب دکتر و شما و چند نفر دیگر دعوت بودیم که برویم شعرهای بی مشکل بخوانیم و مشکلی که توسط برادران برای مسئول جلسه ایجاد شده بود (که خودش از ترانه سرایان بزرگ است) را برطرف کنیم، بخش بعدی پروژه ی شماست. من با دستبند سبز چه شعری خواندم؟ شعری از کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها» که توقیف شده است. دکتر موسوی هم ابتدا شعری آیینی از دوران جوانی و بعد غزلمثنوی درباره ی جنگ خواند که شعری کاملا اعتراضی بود. طاهره کوپالی یک غزل پست مدرن و بعدش شعری قدیمی با مایه های عرفانی خواند و محسن عاصی شعری در مورد خاورمیانه که اشاره هایی زیرپوستی به سوریه داشت. فرضا که به قول شما شعر آیینی می خواندیم؟ شمایی که هنوز اعتقاد داشتن به خدا یا حتی دین را با حکومتی شدن و... یکی می دانی چه جور دم از آزادی می زنی؟ چه جور دم از جامعه ی چندصدایی؟ آدم هایی مثل شما نماد روی دیگر سکه ی دیکتاتوری هستند. و بعد با شیوه ای کثیف می گویی: «مرگِ مؤلف با هیچ لغت ‌نامه‌ای در خدمتِ قدرت در آمدن معنا نمی دهد» کدام از ما از جان و مال و خانواده ی خودمان برای در کنار مردم بودن مایه نگذاشته ایم؟ این تهمت های کثیف چیست؟ این آخر سفسطه است که ابتدا شعر آیینی که خوانده نشده را با شعر حکومتی یکی فرض کنی و بعد هم نتیجه گیری های کثیف تر بکنی... کسی در آن جلسه که ما از شهرستان برای رفع شدن مشکل دوست ترانه سرایمان آمده بودیم آب هم به دستمان نداد چه برسد به سکه ای که تو از آن حرف می زنی و ما را در کنار شریفی نیا و افتخاری آفتاب پرست خطاب می کنی

 

در جای دیگر از دگرباش بودن چند تن از بچه های غزل پست مدرن دفاع می کنی اما یادت می رود که قبلش درباره ی جوان های پارک دانشجو گفته ای: «با تظاهر به گِی و لزبین بودن که آن را نشان مُدرن بودن می‌داند و آزاداندیشی. یعنی تظاهر به مفعولی بدل به ارزششان شده چرا که مجال نزدیکی به آزادی واقعی را ندارند.» تویی که یک دگرباش یا حتی کسی که آن مدل لباس می پوشد را «مفعول» خطاب می کنی چه جور به خودت اجازه می دهی در مورد این قشر نظر بدهی؟ تو روشنفکری؟ و بعد قباحت را در توصیف دگرباشان تا آنجا پیش می بری که می گویی: «فرامدرن شدنی سطحی و دردناک به زورِ وازلین و عمری گشاد گشاد راه رفتن به قیمتِ پیشرو دانسته شدن.» یغمای گلرویی عزیز! هر وقت یاد گرفتی اینها مسائل شخصی هر انسانی است و تنها و تنها به خودش مربوط است بعد بیا در مورد غزل پست مدرن حرف بزنیم

 

و بعد بازی استاد-شاگردی را مطرح می کنی تا جمع دیگری از بزرگان این عرصه را زیر سوال ببری و می گویی: «مانیفستِ این ماجرا نَشتی دارد و باعث می‌شود کارورزانش به بی‌راهه بروند. یعنی اگر قصدِ تربیتِ شاگرد داریم - البته به شخصه چنین چیزی را در شعر قبول ندارم - نباید مثلا به آن‌ها القا کنیم که بچه‌ی خوب کسی‌ست که انگشتش مدام در دماغش باشد» درباره ی کدام مانیفست غزل پست مدرن حرف می زنی؟ حالت خوب است؟ خود همین مهدی موسوی که روزگاری برادر خطابش می کردی ده ها بار گفته که غزل پست مدرن تنها پیاده کردن اندیشه های پست مدرن در قالب های موزون است و بعد به چرایی ِ این اتفاق پرداخته! همین مهدی موسوی در کارگاه هایش که نه شاگردی دارد و نه استادی، به هنر و ادبیات می پردازد نه غزل پست مدرن. فکر کنم در این سیزده سالی هم که کارگاه دارد کسی حرف از غزل پست مدرن در کارگاه هایش نشنیده. و اگر هم کسی استاد خطابش می کند چون برعکس خیلی ها برای کارگاه هایش یک تومان پول نگرفته و از زندگی و آزادی خودش هم مایه گذاشته و تاوان داده است. نمی گویم اشکالی دارد که تو پول می گیری! اما حسابت با مهدی موسوی که با جان و دل و رایگان در کارگاه ها و دنیای مجازی شبانه روز مشغول خدمت کردن به نسل جوان است فرق می کند و اگر امثال من با افتخار او را «استاد» خطاب می کنیم برای آن است که این کلمه شایسته ی او و زحمت هایش در این دو دهه برای ادبیات است. وگرنه هر کسی در آن کارگاه راه خود را رفته و می رود و نه از باندبازی خبری است و نه از «شکل مهدی موسوی شدن

 

در ادامه باز هم از نام جریان گله کرده ای و نوشتن از دولتی بودن و... البته به من و دکتر هم لطفی نثار کرده ای تا در رودروایسی گیر کنیم و نتوانیم جواب نامه ی سراسر گاف و دروغ و سوالات مبتدی ات را بدهیم. دکتر موسوی تصمیم گرفت که دچار این بازی که قبلا برای روزبه بمانی و... ترتیب داده بودی نشود و در غار تنهایی اش برای کثیفی آدم ها گریه کند. اما من از شاهین یاد گرفته ام که در این مملکت «اگر خاکی باشی می شاشن روت فکر می کنن زمینی»... من روزگاری که تو را آدم آزاده ای می دانستم حتی شعری را تقدیمت کردم و حال که روی دیگری از این سکه می بینم این نامه ی صریح را خطاب به تو می نویسم

 

اگر با اسم «غزل پست مدرن» مشکل داری باید یاد بگیری که ماهیت چیزها تعیین کننده ی سرنوشتشان است نه اسمشان! اما نمی دانم چه ترسی در تو و امثالهم از واژه ی «پست مدرن» است ترسی که ریشه در ندانستن و جهل و ترس از ناشناخته ها دارد. اما فقط در همین نقد چند خطی ات یاد بگیر که چندین بار مدرن و فرامدرن را در یک راستا و در کنار هم خطاب نکنی که فاجعه است. اما یاد بگیر که فرامدرن کلمه ای جعلی و نصف فارسی و نصف انگلیسی است و بهتر است تا وقتی معادلی برای مدرن پیدا نشده همان «پست مدرن» را به کار ببری

 

اما می دانی که «مهدی موسوی» از هیچ کدام از تهمت هایت ناراحت نشد فقط دلش شکست که به جای آنکه نامه به دست گیرنده برسد در اینترنت پخش شد تا ابزاری شود برای جنجال و حاشیه در ادبیات و دور شدن دوباره ی ما از آنچه هدف واقعی است. که در این روزها که دوستانمان در زندان هستند به جای فرهنگ سازی برای هم نامه ی سرگشاده بنویسیم و همدیگر را تخریب کنیم. که مهدی موسوی هنوز به رویای برادری و رفاقت ایمان دارد حتی اگر هر روز نامردی آن را بشکند

 

این نامه را به اصرار دوستان خودت و پروفایل های جعلی که خبرهای کذب درباره ی دکتر و غزل پست مدرن می گذاشتند نوشتم. این نامه را نوشتم که شاید به خودت بیایی و یادت بیاید روزی الگوی دختربچه ای شهرستانی بودی که هنوز شاعر مطرحی نبود و هنوز یک «فاطمه»ی تنها بود. اینها را نوشتم که بدانی آن دختربچه هنوز هم یک «فاطمه» است که اگر بزرگان هم از راه درست و سبز حقیقت خارج شوند چشمش را روی حقایق نمی بندد. اینها را نوشتم شاید به خودت بیایی و به جای عکس گرفتن با خوانساری ها و نامه نوشتن در مورد حسین پناهی و تخریب مهدی موسوی و... به ترانه هایت بپردازی که هنوز هم دوست داشتنی است هرچند «مث برگی که سبز موند و مُرد»... که برای خیلی ها از جمله من مُرد...

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۵
آنسه ما

 کتاب جنگ تن به تن

دانلود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۳
آنسه ما


دانلود کتاب رزم هالا......سبک ابداعی آقای ملک جهانی


رزم هالا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۴۷
آنسه ما