اینجا زمین است؛

دانشکده ی انشاء تن و روان

اینجا زمین است؛

دانشکده ی انشاء تن و روان

با سلام
این وبلاگ با هدف در اختیار گذاشتن متن مصاحبه های یارومه بنا شده است.در صورت کپی ،لطفا منبع را درج بفرمایید ؛وگرنه برای شما پیگرد وجدانی خواهد داشت.
توآ

آخرین نظرات

نویسندگان

بازی-داستانی از سیدمهدی موسوی

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ
پرواز کلاغ با نیرو محرکه سس خرمگس - بازی-داستانی از سیدمهدی موسوی
«بازی«

از اطاق زدم بیرون! هنوز صدایش را می‌شنیدم از میان کلمات نامفهوم و گریه‌اش می‌توانستم خودم را ببینم! دیگر همه چیز تمام شده بود. این پایان داستان بود چیزی که در خطّ بعد اتّفاق می‌افتاد.

اما نمی‌توانستم به این راحتی مخاطب را ناامید کنم پس تصمیم گرفتم یک ماجرای عشقی جدید به وجود بیاورم: به کافی‌نت رفتم و با کسانی که نمی‌شناختمchatکردم به خیابان رفتم و به دو هزار و چهار صد و سه نفر شماره ی موبایلم را دادم به هزار و صد و هجده شماره ی ناشناس تلفن زدم و حرف زدم. به پارک رفتم و روی سیصد و بیست و هشت نیمکت در کنار دختر غریبه‌ای نشستم! سه هزار و پانصد و چهل و یک نفر را سوار ماشینم کردم و به مقصد رساندم. به... نه! مخاطب محترم من! باور کن هیچ اتّفاقی نیفتاد. هیچ عشقی نبود! حتّی ماجرایی سکسی هم اتّفاق نیفتاد که به خاطر خواندن خزعبلات آن به این متن ادامه دهی. مطمئناً اشکال از خودم بود که همه چیز به شدّت عادی پیش می‌رفت و احساس می‌کردم تمام این روابط مسخره به گونه‌ای انکارناپذیر شبیه همند! بهتر است منصفانه قضاوت کنم چند نفری متفاوت عمل کردند امّا در پشت تمام این حرکات نوعی انگیزه برای مقصدی مشخّص وجود داشت و متأسّفانه وجود انگیزه در هر چیز آن را برای من مسخره و پوچ می‌کرد البته من اصلاً مهم نبودم. مسأله ی مهم مخاطب بود که خود روزانه بارها تمام این تکرارها را تجربه می‌کرد و من هیچ کشف جدیدی نداشتم که به او تقدیم کنم.اشکال از من و اینهمه اتّفاق تکراری و مسخره بود... شاید هم اشکال از آن کلمات نامفهوم و گریه ی آخر بود که تمام زندگی را تف می‌کرد توی صورتم.دیگر نتوانستم تحمّل کنم. نمی‌شد این وضعیت را ادامه داد تصمیم گرفتم همینجا داستان را تمام کنم.

نه! من نباید مخاطب را اینگونه رها می‌کردم نباید احساس می‌کرد که با او بازی شده است و فریب داده شده است تصمیم گرفتم ماجرا را اجتماعی کنم: چهل و هفت بچه ی آدامس فروش را نگاه کردم که داشتند مشق می‌نوشتند. چهار نفر را دیدم که شب کنار خیابان یخ زده بودند. هزار و سیصد و چهل و دو دختر را دیدم که از خانه فرار کرده بودند. سی و دو معتاد را دیدم که کنار خیابانها افتاده بودند. پنجاه و هشت مورد تجاوز به عنف را از نزدیک مشاهده کردم!امّا نه! هیچکدام از اینها چیز جدیدی نبود. مخاطب من تصمیم گرفته بود که هر روز از کنار تمام اینها رد شود و سعی کند هیچ کدام را نبیند. مخاطب من تمام اینها را می‌دانست و در صفحه ی حوادث روزنامه‌ها از اینکه اسم خودش را لابه‌لای آنهمه آدم نفرین شده نمی‌دید خوشحال بود. مخاطب من اصلاً دوست نداشت با هیچ بدبخت یخ‌زده‌ای همزادپنداری کند. مشکل از او نبود از من و اینهمه اتّفاق تکراری و مسخره بود... شاید هم اشکال از آن کلمات نامفهوم و گریه ی آخر بود که تمام زندگی را تف می‌کرد توی صورتم. اعصابم به هم ریخته بود خودکار را برداشتم و اینبار تصمیم گرفتم واقعاً داستان را تمام کنم.اما پس تکلیف مخاطب چه؟! او که تا به حال در انتظار حادثه با من آمده است او که اینهمه سطر را پایین آمده تا شاید ـ فقط شاید! ـ من بتوانم آن اتّفاق لعنتی را پیدا کنم. شاید بشود داستان را جنایی کنم! شاید مخاطب...: خبر بیست و هفت قتل پس از مشاجره ی خانوادگی را خواندم. چهل و هشت قتل بعد از تجاوز را دنبال کردم. گزارش سی و نه قتل برای سرقت را تا آخر مطالعه کردم.ماجرای چهل و یک قتل عشقی را از زبان دوستان و آشنایان شنیدم. خبر هشتاد و یک قتل در اثر دعوا و چاقوکشی... نه! تمام اینها خیلی عادی بود. مخاطب من قسمتی از همه ی این قتل ها بود. خودش بارها تصمیم گرفته بود جزء گروه قاتلها یا مقتولها باشد! اما نخواسته بود نه اینکه نتوانسته بود ـ مخاطب من از آنچه ابتدا فکر می‌کردم سنگدلتر بود! ـ او نمی‌خواست در دنیای برنامه‌ریزی شده‌اش خللی وارد شود. او سعی کرده بود ماهرانه از همه ی اتّفاقاتی که او را از صفحه ی تبریک و تسلیت به تیتر روزنامه‌ها منتقل می‌کرد دوری کند حالا همزادپنداری او با اینهمه اضطراب باعث می‌شد که این داستان را به گوشه‌ای پرت کند و سراغ روزنامه‌ها برود جایی که همه چیز برای دیگران اتّفاق می‌افتاد. شاید مشکل از من بود... شاید هم مشکل از آن کلمات نامفهوم و گریه ی آخر بود که تمام زندگی را تف می‌کرد توی صورتم. نه می‌شود از کنار مخاطب گذشت و نه اتّفاقی می‌افتد که چیزی را عوض کند. شاید باید همینجا بی‌هیچ مقدّمه کار را تمام کرد.

...
مطمئناً الان توی ذوقتان خورده است. احساس می‌کردید این بازی تا ابدالدّهر ادامه دارد. داشتید حدس می‌زدید که ممکن است چه ژانرهای دیگر ادبی را اینگونه وسط بکشم و بعد با یک فلاش بک به صحنه ی خروجم از اتاق و گریه و کلمات نامفهوم دختر ظاهراً داستان را تمام کنم و بعد همه چیز از اوّل... امّا حالا به حسّ زیبایی‌شناسی محترم شما ایراد وارد شده است! حالا شما که تا چند خطّ قبل با داشتن نقش سوم شخص مفرد بی‌تأثیر و خنثی مشغول تمام کردن این داستان بودید وارد بازی شده‌اید. مطمئناً وقتی بیشتر عصبانی ـ شاید کمی هم ناراحت!  ـ می‌شوید که بفهمید من اصلاً از اتاق بیرون نیامده‌ام و دختر که اسمش «زهرا»ست همین الان کنار من نشسته و یواشکی از بالای سرم ادامه ی داستان را دید می‌زند. شما سرتان کلاه رفته است! باید همینجا شجاعانه این قضیه را اعتراف کنید وگرنه می‌توانم شما ـ که حالا جزء فعّالی از داستان هستید ـ را در خطّ بعد شکنجه دهم یا هر بلای دیگری سرتان بیاورم! از زهرا سؤال می‌کنم که چه کارتان کنم ـ بالاخره او هم از ابتدا در داستان حضور فعّالی داشته است! ـ او مردّد است حس می‌کند خودش هم به نوعی ممکن است جزء شما به حساب بیاید وقتی خیالش را راحت می‌کنم تصمیم می‌گیرد که شما را تا آخر داستان مجبور کند که زندگی کنید! از پیشنهادش خوشم می‌آید هر چند می‌دانم که شما هم نفسی به راحتی کشیده‌اید و وقتی در خطّ بعدی اسلحه را بیرون می‌کشم و به طرفتان شلیک می‌کنم قبل از اینکه بمیرید یک لحظه دچار غافلگیری می‌شوید و احساس می‌کنید... البته شما قبل از آنکه بتوانید چیزی را احساس کنید مرده‌اید چون نشانه‌گیری من معمولاً دقیق است.زهرا گیج شده و فکر می‌کند که این اتفاق واقعاً پایان جالبی برای داستان است. او خبر ندارد که در خط‌های بعدی او را هم به روشی که هنوز فکرش را نکرده‌ام ـ امّا مطمئناً چیز خشنی مثل اسلحه نیست ـ خواهم کشت و داستان از آنچه او فکر می‌کند هم جذّابتر خواهد شد. آن وقت فقط در این داستان من باقی می‌مانم و وقتی فقط یک نفر باشی هر حرکت کشفی تازه است زیرا شما ـ زهرا جان متأسفانه برخلاف قولی که دادم مجبور شدم ترا هم در اینجا جزء مخاطب محسوب کنم ـ همه‌تان مرده‌اید و هیچ تکراری، هیچ چیز مرا دربرنمی‌گیرد جز خودم! و این سلسله کشفها تا آنجای داستان ادامه پیدا می‌کند که راوی داستان ـ که مطمئناً خودم هستم! ـ تصمیم بگیرد...نه! خودم را نمی‌کشم! نمی‌دانم می‌خواهم برای چه و که آشنایی‌زدایی کنم.وقتی مخاطبی وجود ندارد وقتی که هیچ چیز وجود ندارد پس احساس نیاز به هیچ کاری به وجود نمی‌آید. از اینجای متن تمام اتّفاقات بدون هیچ انگیزه‌ای انجام می‌گیرد. هر چند می‌دانم این روند خسته کننده شاید صدها صفحه ی بعد باعث شود برای دلخوشی خودم هم شده چند مخاطب مسخره و عادی ـ زهرا جان!مطمئن باش اینبار ترا جزء مخاطبهای داستان قرار نداده‌ام ـ برای ادامه ی این متن لعنتی خلق کنم. حتی شاید تمام این بازیها را از اوّل شروع کردم...

سید مهدی موسوی



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۰
آنسه ما

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی