یاران گرامی اگر فایلی از مصاحبه های یارومه را در دست دارید لطفا برای بنده به آدرس زیر ایمیل کنید تا متن آن با ذکر نام شما و
در دسترس همگان قرار گیرد.
purochista00@yahoo.com
با تشکر
هنوز
در فکرِ آن کلاغ ام در دره های یوش:
با قیچی ی ِ سیاه اش
بر زردی یِ ِ برشته ی ِ گندم زار
با خش خشی مضاعف
از آسمان ِکاغذی ی ِ مات
قوسی برید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غار ِخشک ِ گلوی اش
چیزی گفت که کوه ها بی حوصله
در زِلّ ِ آفتاب
تا دیرگاهی آن را با حیرت
در کلّه های ِ سنگی شان
تکرار می کردند.
*
گاهی سوال می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی تخفیف
وقتی صلات ِ ظهر
با رنگ ِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردی ی ِ برشته ی ِ گندم زاری بال می کشد
تا از فراز ِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه های ِ پیر
کاین عابدان ِ خسته ی ِ خواب آلود
در نیم روز ِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را باهم
تکرار کنند؟
آی ناخدا ! ناخدا ی من - شعری از والت ویتمن
=============================
به یاد یکی از اسطوره های دریا - کاپیتان قبادی
که هفته پیش رخ به نقاب خاک کشید
................
آی ناخدا ، ناخدا ی من ،
سفر دهشتبارمان به پایان رسیده است
کشتی از همه ی مغاک ها به سلامت رست ،
به پاداش موعود رسیده ایم
بندرگاه نزدیک است ،
طنین ناقوس ها را می شنویم ،
مردمان در جشن و سرورند
چشم های شان پذیرای حصار حصین کشتی است ،
آن سرسخت بی باک
امّا ای دل ، ای دل ، ای دل
وای از این قطره های سرخ خون فشان
بر این عرشه که ناخدای من آرمیده است
سرد و بی جان
آی ناخدا ، ناخدا ی من ،
برخیز و طنین ناقوس ها را بشنو
برخیز ، پرچم برای تو در اهتزاز است ،
برای تو در شیپور ها دمیده اند
برای توست این دسته ها و تاج های گل ،
این ساحل پر همهمه
این خلق بی تاب و توان نام تو را آواز می دهند ،
چهره های مشتاق تو را می جویند
بیا ناخدا ، ای پدر بزرگوار من
سر بر بازوی من بگذار
این وهمی بیش نیست که تو سرد و بی جان آرمیده ای
ناخدای من پاسخم نمی دهد ،
لبانش رنگ پریده و خاموش است
پدرم بازوی مرا حس نمی کند ،
کرخت و بی اراده است
سفر به انجام رسید و کشتی ایمن و استوار کناره گرفت
از این سفر سهمناک ، کشتی پیروزمند ،
گوی توفیق ربود و به ساحل رسید
سرور از نو کنید ای مردمان ساحل ،
طنین در افکنید ای ناقوس ها
امّا من با گام های سوگوار
ره می سپارم بر این عرشه
O Captain! My Captain
==============
By: Walt Whitman
O CAPTAIN! my Captain, our fearful trip is done
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won
The port is near, the bells I hear, the people all exulting
While follow eyes the steady keel, the vessel grim and daring
But O heart! heart! heart
O the bleeding drops of red
Where on the deck my Captain lies
Fallen cold and dead
O Captain! my Captain! rise up and hear the bells
Rise up--for you the flag is flung--for you the bugle trills
For you bouquets and ribbon'd wreaths--for you the shores a-crowding
For you they call, the swaying mass, their eager faces turning
Here Captain! dear father
The arm beneath your head
It is some dream that on the deck
You've fallen cold and dead
My Captain does not answer, his lips are pale and still
My father does not feel my arm, he has no pulse nor will
The ship is anchor'd safe and sound, its voyage closed and done
From fearful trip the victor ship comes in with object won
Exult O shores and ring O bells
But I with mournful tread
Walk the deck my Captain lies
Fallen Cold and Dead —
چنین بر فضای فیزیولوژی همراه در معبد انشاء بر شاگردی زمان و در اندیشه پاکی تن و به فرمان نهاد انسان و نقطه آغاز همراهان برنامه یکم چنین میباشد:
برنامه اول- بهداشت پاها و دستها به آماج روان کردن انرژی کیهان به درون بدن همراهان
برنامه دوم- پاک کردن گوشها و سوراخهای بینی و نای بر هفت تنفس طولی و آنگاه ماساژ دادن چشمها به صورت دورانی و محوری
برنامه سوم- بهداشت دهان و دندان و زدن آب بر صورت و ماساژ دادن با حوله از پائین به بالا، از چپ به راست و میان حرکتی به واگشت و به سوی بیداری سرآگاه
برنامه چهارم- ماساژ دادن دورانی و محوری اعضاءگردن بدن بر شمول دور گردن، دور کتفها، دور کمر، کشاله رانها، خط تقسیم دو پا، دور زانو و دور مچ پاها با حوله نمدار به جاندار
برنامه پنجم- مشت کردن دستها به طریقه کونگ فو توآ و چرخش دادن مچها به هفده باره(17) از سون دوران به راست و هفده باره به سون دوران به چپ و آنگاه به لختی کوفتن به نیت بیداری پوسته به اعضاء
برنامه ششم- بلند شدن روی پنجه پاها به هفده باره(17) و چرخش به چپ و راست و آنگاه مکثی به ذن در زمان و به سون توان همراه، دوباره چرخش و هفده باره(17) چرخش زانوها به چپ وراست ، هفده باره(17) فشار بر پاشنه و لبه خارجی پاها ، هفده باره (17)فشار بر لبه داخلی پاها به نیت توان دادن سون نیروها ، هفده باره(17) کوه کردن پنجه ها و بلند شدن به نقطه عقب پاشنه به آماج تعادل یابی به اراده همراه و آنگاه سر ریشه کردن مغز به جای پاها به زبر نیاز فشار عکس خون و مکث هفتاد(70) ثانیه ای با اراده و هفتاد (70)ثانیه به ذن و در این پیوندگاه به آغازگری حرکات و توجه به حیات پاها و دستها ، ملزم به دادن علامت به صورت به اضافه، ضربدر، موازی، مساوی،تقسیم، دورانی و نقطه یابی، براگشت توپک ثقل زمینی از مغز به نشیمنگاه در حول ستون فقرات و بیداری مدار الکتریکی و بر تنظیم کنترل اعصاب از صدوهفتادهزار (170000) نقاط انرژی آشکار و پنهان بدن همراه...
برنامه هفتم- ورود به معبد انشاء و تمرکز به جهان درون به زبر برون و به آماج هفت(7) مایه بر دقیقه های از نشستگاه تا به خود...آ
لحضه ها
• لحضه یکم...سکوت...
در اندیشه، اندیشه راهبر معبد انشاء بر تو ای همراه...
تو بزرگی بر ما و بر رازی از دیدنها و نهایتی از جهان بزرگ و توانی به نهایت اجزاء
پس بگرد ای آفتاب هستی بخش و تو ای همراه
بی چشم اما پر نگاه بر تاریکیها...
اینگاه ستون بدن عمود بر دو اثر از مغز و نشیمنگاه به ثقل بدن در رابطه با کهکشانها و آنگاه کنکاشی بر نهایت توجه در ابهات بدن
اعماء و احشاء و حواس و احساس و از بی نهایت فرامین سلولهای مغز تا به فرمان سلولی و ژنی که به خود...آ و نقاط خود...آ از توآ
- فرق سر، نشیمنگاه و روان به دوران و برخورد دو جهان
- فرق سر، چشم سوم یا نقطه بین ابروها و روان به دوران و برخورد دو جهان
- فرق سر، نقطه تنفسی و روان به دوران و برخورد دو جهان
- فرق سر، موجی به خط روان از ناف انسان و روان به دوران و برخورد دو جهان
- فرق سر، پنجه های پاها روان به دوران و برخورد هنجار انرژی از دو جهان
- پنجه های دستها از درک تبدیل بر عالم ممنوع و فرق سر و اجزاء به اجزاء
- فرق سر، سوی داغ و روان به دوران و اینبار خط روان و دانه دان و بدان چیست زمان لحضه و
• لحضه دوم ........................... در کیست؟
و بریدن تردید در اهمیت به جهان ارادی از فراگرد جهان برون و چندو چونی و ظهوری بر قضای لحضه سوم...
اعتراض و نبرد با توان به نادانی های زمان و توجه به تخم دانه چهرۀ پرتوان و گزینشی به دو جهان از این مکان و بر بی نهایت های چشم، دیدن به نادیدن و دوباره دیدن
- گوش به شنیدن و از نشنیدن و از دوباره شنیدن
- زبان به خوردن و نخوردن و دوباره خوردن.... و زبانی از دیدن و ندیدن و کپیدن و زدودن..
- ذست به برزیدن و ناتوان دیدن و دوباره در نوردیدن و عالم ممنوع را برجیدن
- قلب به تپیدن و نتپیدن و دوباره تپیدن
- نفس به کشیدن و نفس نکشیدن و دوباره کشیدن
به تب و تاب توان کیف رسیدن، انرژی نطفه را تا بی نهایت دیدن و از کف چشم و گوش و لب و زبان و دندان و تپش قلب و ذرات در خط روان و زانو که معنای آن در جهان همتی ز بر توان انسان و جهانی به سردترین و جهانی سوزان و به سوگند این دو جهان و نام آوران بر روان در دریافت و درک شایدی نباتات و نباتات و حیوانات بر ایمان نای فیلسوفان، دانشمندان، ابداع گران، کاشفین، هنرمندان، موسیقی دانان، دادگرایان و زبان پیامبران و عالمین ادیان، محققان، ماده گرایان پر درک و بر درک عالم جهات، کرات و فلزات به جنگلها به آبها، به خاکها و آتش در دانشکده اوفانزای بیماریهای درون به برون و پیونددانان، اقتصاد، فرهنگ، سیاست و اجتماعات بر تجسم زیست حیات تا پایان و تابستان، پائیز و زمستان و پایان بهار اول ورزشکاران در رتبه پایگاه جسم تا تفکر روان کتاب خوانان، زیباپرستان و مهرآفرینان با پیوند راهدانان در آن، دهقانان و کارگران و در فلسفه زمان و بر نهالان انشاء پزشکی در سون آدمیان و زبر فروزان به روز علوم از فیزیکدانان، ریاضیدانان، شیمیگرایان، روانشناسان و پر دانان فیزیولوژی انرژی کیهان و بر درک زبان روان و آنگاه بهار دوم بهاری از شکوفائی آخرین کنکاش از نبرد انسان با انسان تا به واگشتی از سلسلۀ نطفه ها و برخورد اندیشۀ همگنان جهان و حد پایان بینهایت های آن بر حکم کشف راز مجهولات کیهان و نوزادی از مادران و زِ مادر روان و تنی به انـشاء انسان از نقش جهان و جهانی بر خاصیت تحرک و بی آرامـی از این دنیای سکوت به تفکر، اعتـراض به زایـش و میـرش، گشت و واگشـت و دادسـتانی از برگشت سپهر، برگشتی تا فرمانی به سرنهشت و پادنهشت و هماهشت و به خود آئی، گر بخودآئی به :
• چهارمین لحضه
اندازۀ همراهی .......
درک جهان بزرگ از خورشیدها و ستارگان سرد، پنهان به اسرار رموز فیزیک بر هنجار ترکیبات تا بر حداقل جرم و حداکثر سرعت که شاهدان به درک اثر سوزنی به زیست میلیاردها جان به جهان نیمه جان و در بینهایت روان و این کلیدی است از منگاه توآ.....به خود....آ.......بخودآ
من اگاه......من.......من......من
ورود به:
• لحضه پنجم:
کتاب کونگ فو توا پر خط و سیاه به رویة سرخ چون خون خوانا، سرخ دانا، شال سرخ توانا و شال سرخ به روان انسانها که در کیست؟و موجی است از سرخ و سیاه و به لحضه است بی برخورد ولی با تو همراه و تمرکزی است به انشاء از بینهایت ها و تنیست و جهانیست، دانشکده ایست، معبدیست، نکته ایست، همراهیست، نقطه ایست بر زبر نشست بی دو پا و پروازیاست به دورها، آن سوها، از کجا ؟......همین جا......بخودآ......آ
من آگاه.....من.....من
تا به:
• لحضه ششم:
بی زمان
خلعی در نهایت توان
سرد و جوشان
و به حداقل طول خون سرخ روان
• بی بیان
• بی نگاه
• بی حرکت
• بی جا و مکان
• بی جرم
دور و نزدیک به همگان و در سکوت زمان به ذره ای تکان ، این جهان منست، منست در منست روان
من با دوچشم به اندازه دو جهان می بینمش
ای انسان
در نهایت تا بی نهایت طوفان، ناگهان به من می گوید :
بخوان
جمود نمود بی رنگ سوگند تصویر پر رنگ را در ربود..... هر رنگ زاده می کند و مجموعه سرعت عالم را در نیستی تفقد و هستی بیرنگ دیدم و مختصر تحرکی آشکار تا فرض بی نهایت به دریافت و درک در خود می پرورانم و همه ارتعاشات و امواج را در مقابله او میکنم و در شکوه پیر هستی تکاملی از جهان پنهان با سلسله زمان به جهان آشکار می ریزد.
کیست انسان؟................................................................ منست روان
• لحضه هفتم:
رستاخیز.....
به سرخیز........
به جاخیز.......
به پاخیز.......
به خم خیز.......
به دورخیز.......
به زر خیز.......
و.......
زر انرژی جهانی است و زر تن خیزیست و به چهر فوق حاصل خیزیست و به زیر روا نیست
تن پایگاه تفکر و خاصیت جذب و درک آن در اسرار هندسی و تولید انرژی و لمس امواج در آزمایشگاه عظیم بدن انسان است ......
فرهنگستان تن متکی بر هفتاد و سه هزار «73000» تکنیک، ترکیب و عکس العمل سازی و خاصیت های موجی به خود و کرات و در مجموعه حرکات تا مرز توان سازی نیروهای فیزیکی و فیزیولوژی تن، که تن مملو از انرژی است.
همراه: در در کشف این دنیای ناشناخته و به سوگند شال سرخ راهبر معبد انشاء و به پرتوان راز توپک زمینیان و کهکشانهای آسمان و پرواز به سویه ذرات پنهان جنبش نموده ای به تصویر راز سیمرغ راهدان و ستاره پرتجربه جهان همراهان به بازوان و مشت گره خورده...... زمان ار طریقت دانایان.....با توان و یک اصل، انسان از تن به مایه روان .....
.......
همراه تو
استاد داریوشِ آشوری نویسنده٬ مترجم و زبانشناسِ ایرانیِ مقیمِ فرانسه است. دربارهیِ استاد آشوری در ویکیپدیا آورده شده: «آشوری در قلمروِ علومِ اجتماعی و فلسفهیِ مدرن به توسعهیِ زبانِ فارسی از نظرِ دامنهیِ واژگان و بهبودِ سبکِ نگارش یاریِ فراوان کرده است. آشوری در آثارِ خود واژگانِ نوـترکیبی چون گفتمان٬ همهپرسی٬ آرمانشهر٬ رهیافت٬ هرزهنگاری٬ درسگفتار و مانندِ آن را به کار برد که معادلی برایِ آن در زبانِ فارسی وجود نداشت».
بارِ اول استاد آشوری را در لندن دیدم. کتابِ چنین گفت زرتشت را با امضای خود برایام هدیه کرد. کتابی که شیوایی و گیراییِ زبانِ آن مرا به حیرت آورد. آن هم زمانی که تازه از سمرقند آمده بودم؛ جایی که زبانِ زخمی و چاکچاکشدهیِ فارسی با سختی دل میزند تا زنده بماند.
حالا که سخن از زبانِ فارسی میرود٬ شنیدنِ نظراتِ استاد آشوری شاید واجبتر از همه باشد؛ شنیدنِ برداشتهایِ استاد از وضعیّتِ سه شاخهیِ زبانِ فارسی و راهِحلهای پیوندِ این سه شاخه از زبانِ خودِ او ارزشی دیگر دارد.
د.آ.: زبانِ فارسی٬ دری یا تاجیکی ریشهاش خراسانِ بزرگ و یکی از گویشهایِ محلّیِ زبانِ ایرانی بوده که در دورانِ پس از اسلام٬ قرنِ سوم(هجری) به بعد٬ در زمانِ سامانیان تبدیل به زبانِ نوشتاری و ادبی شده است و به عنوانِ زبانِ ادبی قلمروِ بزرگی را فتح کرده است. دامنهیِ نفوذ و آفرینشِ آثار-اش نه فقط به خراسانِ بزرگ٬ بلکه به سراسرِ قلمروِ ایرانِ امروزی٬ افغانستان٬ تاجیکستان و شبهِ قارهیِ هند رفته و ادبیاتِ این زبان٬ بهخصوص زبانِ شعر٬ میدانِ نفوذِ بسیار فراخی پیدا کرد.
زمانِ درازی٬ حدودِ هزار سال٬ به عنوانِ زبانِ مشترکِ ادبی در یک منطقهیِ پهناورِ جغرافیایی حضور داشته است. گویشهایِ بومی و محلّی در طولِ زمان با فاصلههایِ جغرافیایی از یکدیگر دورتر میشوند و حتّا دستورِ زبان و ساختارِ آواییِ آنها نیز متفاوت میشود. تا حدی که به زبانهایِ جداگانهای تبدیل میشوند.
این زبان تا همین اواخر اعتبارِ خود را حفظ کرده بود. امّا از نیمهیِ قرنِ نوزدهم به بعد با برخوردِ تمدنِ اروپایی و شکسته شدنِ این حوزهیِ فرهنگی و نوعِ ارتباطِ هر کدام از این قطعههایِ فرهنگی با تمدنِ اروپایی این اعتبار آسیب دید. به طورِ مثال٬ زبانِ فارسیِ ایران با زبانِ فرانسوی٬ شاخهیِ دریِ افغانی با زبانِ انگلیسی از طریقِ هند و شاخهیِ تاجیکی با زبانِ روسی ارتباط پیدا کردند. تمامِ اینها عواملِ مهمّی برایِ تغییرِ فضاهایِ زبانی و دور کردنِ آن از زبانِ کلاسیک بودند. در زبانِ ادبیِ مدرن مثلِ زبانِ داستاننویسی٬ رماننویسی٬ نمایشنامهنویسی هر کدام به گویشِ بومیِ خود وابسته هستند. به طورِ مثال٬ داستان نویسیِ ایرانی بر اساسِ لهجهیِ تهرانی و در افغانستان بر اساسِ لهجهیِ کابل و هرات است. در نتیجه ادبیاتِشان برایِ یکدیگر به اندازهیِ ادبیاتِ نوشتاریِ کلاسیک آشنا و فهمیدنی نیست.
ش.س. : در تاجیکستان جریانی به وجود آمده که تلاش میکند به زبانی بنویسند که برایِ دیگر فارسیزبانان قابلِ فهم باشد. چرا در ایران چنین تلاشی دیده نمیشود؟
د.آ. : در ایران به دلیلِ آن که زبانِ فارسی زبانِ رسمی و زبانِ آموزشی ست و همچنین منابعِ اقتصادیِ دولت در پشتِ آن بوده است٬ این شاخه از زبانِ فارسی رشدِ بیشتری داشته و خود را بیشتر سازگار کرده است و الگویِ آن٬ زبانهایِ اروپایی بوده. در ابتدا زبانِ فرانسوی و از جنگِ جهانیِ دوم به بعد٬ زبانِ انگلیسی الگو شده است. طبیعی ست که اهلِ فرهنگ در تاجیکستان و افغانستان راهنمایِشان بیشتر شاخهیِ فارسیِ ایرانی باشد.
ولیکن به نظر میرسد از سویِ ایران به دو شاخهیِ دیگرِ زبانِ فارسی توجهی نشده است. در حالی که لازم است به منابعِ زبانی در افغانستان و تاجیکستان که منابعِ بسیار مهمّی هستند نیز توجه شود و این میتواند به رشد و تحولِ زبانِ فارسی در بسترِ دنیایِ مدرن یاری دهد. امّا مجموعهیِ شرایطِ سیاسی٬ اقتصادی و فرهنگی چنین امکانی را فراهم نکرده است.
ش.س. : شما در مقالهیِ خود «فارسی٬ دری٬ تاجیکی» از واگراییِ دوباره بینِ این سه شاخهیِ زبانِ فارسی صحبت میکنید. لطفاً در این باره توضیحِ بیشتر دهید.
د.آ. : در دورانِ واگرایی٬ قلمروِ زبانِ فارسی سه قلمروِ سیاسیِ جداگانه پیدا میکند: ایرانِ کنونی٬ افغانستان و تاجیکستان. مرزهایِشان به رویِ هم بسته میشود. امّا از زمانی که «دیوارِ آهنین» کشیده شد و نظامِ شوروی حاکم شد٬ خودــ بهــخود این روابط قطع شد و تنها راهِ ارتباطِ شاخهیِ تاجیکی با فرهنگ و تمدنِ مدرنِ زبانِ روسی بود. اساساً آنها هیچ اطلاع و خبری از آنچه در ایران و افغانستان میگذشت٬ نداشتند. افغانها هم به دلیلِ حاکمیتِ پشتونها که خیلی بر رویِ هویّتِ افغانی و زبانِ پشتو تکیه میکردند٬ سعی داشتند که اجازه ندهند زبانِ فارسیِ مدرنِ ایران در آنجا نفوذ کند. در نتیجه یک دورانِ واگرایی پیش آمد و اگر ادامه پیدا میکرد به جداییِ کاملِ این سه شاخه میانجامید. امَا باز شدنِ نسبیِ این سه منطقه باعثِ دادــ وــ ستدِ فرهنگی شده است تا شاخهیِ ایرانی بتواند دستآوردهایاش را به دو شاخهیِ دیگر عرضه کند.
در موردِ شاخهیِ افغانی مشکلِ زیادی نیست؛ به دلیلِ آن که خط یکی ست. امّا در موردِ شاخهیِ تاجیکی مسألهیِ اصلی تفاوتِ خط(زباننگاره) است. زباننگارهیِ سیریلیک برایِ فارسیزبانهایِ دیگر قابلِ فهم نیست. همچنین خطِّ زبانِ فارسیِ کهن را دیگر در تاجیکستان نمیشناسند.
در ابتدا شور و هیجان برایِ نزدیکی به ایران زیاد بود. امّا عواملِ اقتصادی و بهویژه عواملِ سیاسی مانع از آن شدند که این حرکت رشدِ طبیعی داشته باشد. از جمله جمهوریِ اسلامی(ایران) که میخواهد تبلیغاتِ اسلامی و شیعی کند و در افغانستان پشتونها که در مقابلِ نفوذِ فارسیِ ایرانی مقاومت میکنند.
به هر حال اکنون روندِ پیچیدهای در جریان است و گاهی واگرایی و گاهی همگرایی ست. ولی به طورِ کل روندِ همگرایی بیشتر است. به دلیلِ آن که رسانههایِ بیمرز مانندِ رادیو٬ تلویزیون در انتقالِ زبان و میراثِ زبانی نقشِ بسیار مهمی دارند.
ش.س. : در تاجیکستان بعد از فروپاشیِ شوروی اصطلاحاتی که در آن زمان روسی بود٬ با معادلهایِ رایج در ایران جایگزین شد که این جریان ادامه دارد و باعث شده است که زبانِ فارسیِ تاجیکی به زبانِ فارسیِ ایرانی نزدیک شود. شما به عنوانِ یک زبانشناس باور دارید روزی معیارِ زبان در این سه شاخهیِ فارسی یکی شود و آیا نیازی به این امر هست؟
د.آ. : زبانِ آلمانی در آلمان٬ اُتریش و بخشِ عمدهای از سوئیس زبانِ رسمی ست؛ ولی در قلمروِ این زبان دیالکتهایِ مختلف وجود دارد. مانندِ آلمانیِ سوئیسی که از نظرِ گرامری(دستوری) کاملاً یک زبانِ دیگر است. امّا آن چه این اشتراک را حفظ کرده٬ زبانِ نوشتاریِ آلمانی ست که به آن «هوخ دویچ»(Hochdeutsch) میگویند و زبانِ رسمی و مشترِ ادبیِ بینِ این کشورها ست و روزنامهها و نویسندگانِ این کشورها به این زبانِ نوشتاریِ مشترک مینویسند.
همچنان که در بینِ اعراب یک زبانِ مشترکِ ادبی و نوشتاری بهرغمِ گویشهایِ مختلف وجود دارد. امّا در حوزهیِ زبانِ فارسی ایجادِ این اشتراک به دلیلِ دورهیِ واگرایی که وجود داشته بسیار مشکل است. اگرچه میتوانند به هم نزدیک شوند٬ امّا به نظر نمیآید که مانندِ زبانِ انگلیسی یا آلمانی قلمروِ بزرگِ نفوذی از نظرِ نوشتاری بتواند ایجاد کند.
نویسندگانِ افغان در حوزهیِ ادبیات و علومِ انسانی به زبانِ نوشتاریِ ادبیِ ایران نزدیک هستند و آن چه روشنفکرانِ ایران در طولِ پنجاه سال پرورش داده اند٬ در افغانستان نفوذِ زیاد کرده است. بنا بر این٬ مقالاتِ ادبی یا تجلیلِ اجتماعی-سیاسی را تقریباً به زبانِ مشترک مینویسند. در این میان نقشِ رسانههایِ بدونِ مرز مانندِ اینترنت خیلی مهم است. امّا در بینِ ایران و تاجیکستان مسألهیِ خط٬ مشکلِ بزرگی ست.
ش.س. : در تاجیکستان همچنان تلاش میکنند هرچند با خطِّ سیریلیک٬ زبانِ رسانهای را به زبانِ رسانهایِ ایران نزدیک کنند. همچنین به کار بردنِ کمترِ کلماتِ عربی در ایران به تاجیکان کمک کرد که متنِ فارسی را بهتر بفهمند؛ زیرا مشکلِ تاجیکها زبانِ عربی ست. امّا شما روشن نگفتید که آیا نیاز به چنین معیارِ مشترکی برایِ این سه شاخهیِ زبانِ فارسی وجود دارد؟
د.آ. : نیاز بر اساسِ آن است که جامعهای کمبود را حس کند. نیاز به توسعهیِ زبان بر اساسِ نیازهایِ دنیایِ مدرن در حوزهیِ علوم٬ تکنولوژی٬ علومِ انسانی٬ ادبیات و غیره باعث شده هر سه شاخهیِ زبانِ فارسی در صد سالِ اخیر تحولاتِ مهمی را طی کند.
امّا متأسفانه به دلیلِ مسائلِ سیاسی که این سه کشور را از هم دور میکند٬ به دولتها نمیتوان امیدی داشت؛ مگر آن که اهلِ فرهنگ و قلمِ سه کشور به هم نزدیک شوند و هماندیشی کنند که نیازمندِ منابعِ مالی ست. این مسأله پیچیده است و هم ابعادِ فرهنگی٬ سیاسی و اقتصادی دارد.
این که یک معیارِ مشترک به وجود بیاید٬ در شرایطِ کنونی بعید به نظر میرسد. امّا این که شاخهیِ دریِ افغانی و تاجیکی از نظرِ زبانِ نوشتاری به شاخهیِ ایرانی نزدیک شوند٬ روندی ست که ادامه دارد و شاید در درازمدت یک معیارِ مشترکِ زبانی به وجود بیاورد.
– چاپشده در فصلنامهیِ «زبانِ پارسی»(شمارهیِ چهارم)٬ زمستانِ ۱۳۹۲.
اما برویم سراغ علت بغض من...در میان این نویسنده ها او هم بود.نویسنده ی دوران کودکی خیلی از ما دهه شصت و هفتادیا...تکثر ما وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتیم کتابی از کتاب های ایشان در دستمان بود و می خواندیم.مراسم اختتامیه که تمام شد رفتم تا از او دست خطی بگیرم تا عکسش را برای شما دوستان در وبلاگ بگذارم.ایشان در جمع گفت که کتابی بخرید تا برایتان امضا کنم یا اگر کتابی از من دارید بیاورید.پیش رفتم و دفترچه ام را بردم:"میشه برای من و مخاطبین وبلاگم دست خطی بنویسید؟"در پاسخم گفت:"نه من فقط کتاب امضا می کنم.برو یه کتاب بخر بیار امضا کنم."این را که گفت،بغض در گلویم گیر کرد.حس کودکی را داشتم که بهش دروغ گفته باشند،آن هم دروغی بزرگ،وناگهان این دروغ فاش شده باشد و تمام باورهای کودکانه ام را به هم بریزد.آری،بغضی بود از آن بغض های کودکی که شدیدترین دغدغه اش این باشد که شکلاتش را گرفته باشند.آقای نویسنده،اول می خواستم نامه ای شخصی برای خود شما بفرستم و برایم مهم نبود که برایتان مهم نباشد،فقط می خواستم بدانید که دل کسی را شکستید.اما دیدم شما که غریبه نیستید،بگذارید بقیه هم بدانند.آقای هوشنگ مرادی کرمانی،نویسنده ی محبوب کودکی من که همیشه آرزو داشتم شما را ببینم و وقتی فهمیدم شما به فرهنگسرای کار آمدید و من نمی دانستم و ناراحت شدم که چرا این فرصت را از دست دادم،کاش هیچ وقت شما را نمی دیدم تا تصویر ذهنی ام خراب نمی شد و برایم همان هوشنگ مرادی کرمانی گرم و خوش اخلاق و دست نیافتنی می ماندید.آن لحظه که به من گفتید برو کتاب بخر و من پول نداشتم و موجودی ام کلا"چهارهزارتومان بود که باحداقل دوهزار و پانصدتومانش باید تا خانه می رفتم و حالم هم خوب نبود که بگویم مقداری از راه را پیاده بروم تا پولی را کتاب بخرم، از این که پول نداشتم دلم نشکست،از این دلچرکین شدم که یک خط نوشتن روی کاغذ نه از شما وقتی می گرفت و اگر هم بحث مصرف جوهر خودکار بود من که خودکار را هم خودم دادم و تازه خودکار دیپلمات بیست هزارتومانی ام قابل شما را نداشت...من واقعا نتوانستم برای این که شما نگذاشتید دست خطی از شما داشته باشم توجیهی پیدا کنم.خیلی با خودم کلنجار رفتم.حسی بود که از شکست عشقی نداشته ام هم برایم جدی تر بود و شاید این خالص ترین احساسم بعد از پدرم به یک مرد بود که مثل عموی کوچکم که- متولد1346است و من همیشه سربه سرش می گذارم-دوستتان می داشتم و از دوره راهنمایی آرزوی دیدنتان را داشتم...کاش هیچ وقت نمی دیدمتان.
این بی پولی امروز برای من درسی بزرگ بود تا شخصیت انسان ها را بشناسم؛شما در حال حاضر نویسنده ای محبوب و معروف هستید و هیچ برایتان مهم نیست که قلب کسی را بشکنید وناراحتی یک نفر از دستتان مهم باشد چون با یک نفر به هیچ جای دنیا بر نمی خورد و هنوز هم بسیاری هستند که سنگ شما را به سینه می زنند و حتی ممکن است بابت نوشتن این متن و انتشارش در مجازستان به من ناسزا بگویند و جانب شما را بگیرند؛اما برای من مهم نیست و به هیچ ناسزایی پاسخ نمی دهم چون مهم این است که خود شما می دانید و همین مرا بس است.
اما نه؛این دیدار ،چندان هم بد نبود؛برای من درس اخلاقی بزرگی داشت که آدم ها صرفا"آدم"هستند؛گاه مغرور می شوند و دل می شکنند ،بنابراین از هیچ کدامشان نباید برای خود صنم بسازیم و دوستشان داشته باشیم.
راستی ؛از پول کرایه ماشین دوهزار تومانی را که اضافه آمد به عنوان دلداری خودم از این اتفاق ،یک گوشواره خریدم.
امیدوارم این پست را ببینید؛من این پست را می گذارم تا دومین پست ثابت وبلاگم باشد که همه ببینند و و در انباری به نام آرشیو خاک نخورد به این امید که یک نفر نام هوشنگ مرادی کرمانی را سرچ کند و این مطلب را بخواند.بگذارید بقیه هم بدانند؛"شما که غریبه نیستید."
پنج شنبه، بیست و یکم شهریور 1392
ساعت 03:51 بامداد
سلام یغمای گلرویی عزیز
می دانی که همیشه دوستت داشتم و برای خودت و آرمان و ترانه هایت احترام قائل بودم. اگر هم امروز این سطرها را برایت می نویسم نه طرفداری از دکتر موسوی است و نه طرفداری از تو... فقط عهدی است که با خودم دارم که حقیقت را بگویم حتی اگر به ضررم باشد. که زبان سرخم را فقط برای اندیشه های سبز در دهان بچرخانم
بی تعارف می روم سر اصل مطلب. نامه ات را خواندم و دلم بسیار گرفت. نه از آن رو که آن سوالات مبتدیانه را اولین بار بود که می شنیدم! که خودم در حدّ وسعم در مصاحبه هایم بارها به بعضی از آنها پاسخ داده ام. که دیدم حرمت «دکتر مهدی موسوی» را شکسته ای و نامه ای که نهایتا باید خصوصی به دست او می سپردی به شیوه ی ژورنالیستی چندین ساله ات در اینترنت به معرض تماشا گذاشته ای. و از همه تلخ تر برای «شاهین نجفی» بسیار عزیز ناراحت شدم که شیرینی موفقیت آلبوم فوق العاده ی «هیچ هیچ هیچ» را در کامش زهر کردی. و از همه ی اینها تلخ تر دروغ ها و سکوت هایی بود که امیدوارم عمدی نبوده و زاییده ی عدم مطالعه و کم حافظگی تو باشد
از همان سطرهای اول شروع می کنم که با لحنی زننده نوشته ای: «به گمانم خودت هم – حتا اگر بیانش نکنی - چندان بدت نمیآید که صاحب این جریان شناخته شوی»!! آقای گلرویی! یادت نرفته که هیچ جریان و سبک ادبی صاحب ندارد همانجور که خیلی چیزها متعلق به همه است و صاحب ندارد همانجور که... اگر حتی یک کلیک ناقابل می کردی و فقط ده تا از سخنرانی ها، مقاله ها و مصاحبه های دکتر موسوی را می خواندی می دیدی که در همه ی آنها تاکید کرده که هیچ کس بنیانگذار این جریان نیست و یک کار گروهی بوده است. اصلا چرا راه دور برویم همین نامه ای که چند روز پیش به اتفاق بچه های دهه ی هفتاد امضا کردند و در اینترنت گذاشتند که این یک کار گروهی بوده است. مهدی موسوی حتی خود را شروع کننده ی این جریان هم ندانسته و ردّ پای این نوع شعر را تا مولوی و حتی پیش از آن در مقالات تبارشناسی غزل پست مدرن که 12 سال پیش چاپ شده عقب می برد. البته حتما نخوانده اید وگرنه به صداقت شما که شکی نیست
در ادامه فرموده اید که «دلسوزی برای استعدادهایی ست که گمان میکنم به قدر پتانسیل خود نمی بالند، چرا که سقفِ گلخانه ی غزلِ پستمُدرن کوتاهتر از توانِ قد کشیدن آنهاست!» آقای گلرویی! اینهمه استعداد جوان که در تمام کشور دارند با اینهمه موانع و تلاش کار می کنند و قالب های موزون را از نابودی نجات داده اند و دوباره بر سر زبان انداخته اند چه هستند؟! شما کجا کمبود و کاهشی احساس کرده اید که یادتان افتاده غزل پست مدرن سقفش کوتاه است؟! چرا به جای نقد سانسور و مجوز نگرفتن کتاب ها و تحت فشار بودن هنرمندان این مملکت به غزل پست مدرن حمله برده اید؟ امیدوارم برادران عزیز شما را به این سمت هدایت نکرده باشند و این موضوع هم نتیجه ی بی اطلاعی از وضعیت غزل در دهه ی هفتاد و هشتاد باشد
بعد سوال تاریخی و شبیه جوکی را مطرح می کنی که «آیا قالب موزون غزل می تواند پست مدرن باشد؟!» و یادت می رود که یک عدد سرچ ناقابل کنی تا در اینترنت صدها مقاله و مصاحبه در جواب این سوال بخوانی. البته شاید هم خوانده ای و توان وارد شدن به بحث های دیالکتیک را نداری و مثل برادران ساندیس خور در مناظراتشان تنها به تکرار سوال بسنده می کنی!! من خودم به خیلی از جواب های این سوال نقد دارم اما در نقد به پاسخ ها می پردازم نه تکرار کلیشه ای و خنده دار سوال! درضمن اگر خیلی مشتاق دانستن بودی سه شنبه ها که بسیاری از تئوریسین های غزل پست مدرن را می بینی چرا یکبار حضورا از خود آنها سوال نکردی که ببینی پاسخی دارند یا نه! آیا همیشه باید به بزرگان ترانه و شعر و موسیقی نامه ی سرگشاده بنویسی و جنجال به پا کنی؟ دانستن از راه های دیگر، محقق نمی شود؟
بعد از آن جالب است که به جریان دیگری می افتی و از سعید میرزایی و هومن عزیزی و هادی خوانساری به عنوان بنیانگذاران غزل پست مدرن نام می بری. آن سال ها را من هم مثل تو شاعر و ترانه سرای حرفه ای نبوده ام و به یاد ندارم اما به جای آنکه مدرکم مصاحبه ی شاعر متوسطی مثل هادی خوانساری با خودش! و توهمات دوست مشترک دیگرمان باشد مقالات و کتاب هایی است که چاپ شده اند و در دسترس همگان موجود هستند. و البته بسیاری هم شعر گفته اند و دستشان به جایی بند نبوده که چیزی چاپ کنند اما بزرگان و اساتید همه بر حضور آنها در دهه ی هفتاد تاکید دارند. اسامی آنقدر زیاد است که در این نوشته ی کوتاه نمی گنجد ولی فقط یادآوری می کنم که کتاب «فرشته ها خودکشی کردند» دکتر موسوی سال 79 توقیف شد و سال 81 چاپ زیرزمینی شد. مقالات مهدی موسوی را در سال های 78 و 79 در نشریاتی مثل هفتواد، آغاز انحنا و... در مورد غزل پست مدرن خوانده ای؟ مقالات و شعرهای خیلی های دیگر را چی؟ تو هم به دوستانی پیوسته ای که با جعل تاریخ می خواهند ادبیات را «تظاهرات تک نفره» نامیده و به نام خودشان و رفقایشان تمام کنند؟ همین مهدی موسوی که به او این جسارت ها را کرده ای هیچوقت اسم کسی را جا نینداخت و جعل تاریخ نکرد و چیزی را به نام خودش تمام نکرد. کاش چشم بینایی بود
همان کتاب «چریک های جوان» رفیق شفیق و جدیدت هادی خوانساری که به آن استناد کرده ای می دانی حاوی چه شعرهایی است؟ شعرهای مهدی موسوی و دوستانش! یعنی همان ها که داری انکارشان می کنی! بعد اما اینجاست که ماهیت واقعی این نامه را رو می کنی که چه کسانی به جریان غزل پست مدرن پیوستند: «خیلیها در همان دوران به غزل پستمُدرن پیوستند، از گُردانِ سرگردانِ شاگردانِ حسین منزوی بگیر، تا شاعران در آمده از حوزه هنری که نهادی دولتی بود و هست برای تولیدِ شاعران و آثاری با رویکردِ دولتی به قصدِ رویارویی با ادبیاتِ متعهدی که تن به دولتی شدن و دولتی نوشتن نمیدهد. حوزهای که شاعرانش در دههی شصت فرمان به سوزاندن، یا تغییر نام شاهنامه میدادند و بعدها سفیر فرهنگی و استخدام شوراهای ممیزی شدند و ادبیاتِ متعهد را بیش از پیش به چهار میخ کشیدند و متحول شدهها و مُدرنترهاشان هم ثناگوی اصلاحات شدند و در کل بندِ نافشان همیشه به بخشی از قدرت وصل بود و هست» کدام یک از بچه های غزل پست مدرن دولتی بوده؟ کدام جزء ممیزی بوده؟ کدام به قدرت وصل بوده؟ اینها را در کدام جلسه برادران گفته اند که بگویی؟ مگر بچه های شعر سپید و غزل پست مدرن در این دو سال و نیم کم تاوان داده اند؟ چند نفرشان را نام ببرم؟ ماجرا حتی فراتر از این است... از سال 78 چند نفرشان تاوان داده اند؟ نمی دانی یا نباید بگویی؟ این چه حربه ی کثیفی است که شعر هر کس را نمی پسندیم او را به رژیم متصل کنیم؟ با کدام مدرک؟ کاش می گذاشتی حکم های خیلی از دوستانمان تمام شود بعد اینگونه به هتاکی و تهمت می پرداختی
قباحت را در معرفی شعر پست مدرن و هتاکی به بزرگانی همچون استاد براهنی و مرحوم آتشی تا جایی پیش می بری که می گویی: «شاعرانِ پستمُدرنِ آن دوران با کتابِ میشل فوکو در جیب و شعارِ مرگِ مؤلف بر لب، حلقههای کوچکی ساختند دور کسانی مثل براهنی و آتشی و دیگرانی که به این موج روی خوش نشان میدادند و کار به آنجا رسید که یکی شورتِ دوست دخترش را به برگِ کتابش سنجاق کرده بود و آن را بهترین شعر خود میدانست و دیگری که اسم مستعار بابی ساندز را بر خود نهاده بود شعرهایش را با گُه بر دیوار مینوشت و از آنها عکس میگرفت» تو که هنوز «آتشی» عزیز را شاعر پست مدرن می خوانی و حرکات پرفورمنس را با پست مدرن یکی می دانی و نماد ادبیات پست مدرن را «فوکو» خطاب می کنی!!! به چه جراتی در مورد شعر پست مدرن صحبت می کنی؟ چند تا کتاب و مقاله در مورد پست مدرنیسم خوانده ای که اینگونه مانیفست صادر می کنی؟ اینجاست که آدم می فهمد که چرا به جای همکلام شدن با دکتر موسوی و دیگران، نامه ی سرگشاده می نویسی. چون اگر به بحث تئوریک برسد چیزی در چنته برای رو کردن نداری
متصل کردن شاعران سپیدسرا و غزلسرای پست مدرن به رژیم، به اینجا ختم نمی شود و در ادامه می گویی که «شاید مشکل از تلقی و ترجمهی عبارت بازگشت به گذشته است. شاید حکومتها جوری در ساز این عبارت میدمند که صدای مورد علاقهی خود را بشنوند» یغمای گلرویی عزیز! اصلا نظر پست مدرن ها راجع به اصل قضیه ی حکومت و دولت را می دانی؟
بعد هم که رجوع می کنی به مصاحبه ی با خودی که «هادی خوانساری» با خود ترتیب داده بود و به شیوه ی کپی از او می پرسی: «قالبِ اغلبِ شعرها - نه همه - مثنویست و دخلی به غزل ندارد» اگر فقط زحمت می کشیدی و مقاله ی یک نفر از آنهایی که چیزی در این راه نوشته است را می خواندی می فهمیدی که چقدر اعتراضت خنده دار است و در این ترکیب «غزل» مجاز جزء از کلّ قوالب موزون است و اگر اسم «قالب های کلاسیک پست مدرن» نیامده زیرا مخاطب را به اشتباه می اندازد و معنی کلاسیک به جای قالب موزون (به خاطر همنشینی با ترکیب «پست مدرن») معنای دوره و تفکر را اعاده می کند. چیزی که مدّ نظر شاعران این جریان نیست. البته من خودم در کتاب های خیلی ها مثل «مهدی موسوی» و... اکثر شعرها را در قالب غزل دیده ام که البته هیچ دخلی به ترکیب «غزل پست مدرن» ندارد و باید ریشه یابی شود
و اما افاضاتت به آنجا می رسد که می گویی: «موضوعِ شعرها هم – جدا از آثارِ اجتماعی محدود و معدود - بیشتر حکایتِ مردیست که عاشقِ زنی شوهردار است و مدام برایش شاخ و شانه میکشد و رگ میزند و قرص میبلعد و مست میکند و به جد و آبادِ او و شوهرش فحش میدهد و زن در آن شعرها اغلب موجودی دستِ دوم و کتکخور و تصاحب شدنی به حساب میآید و هم و غمِ شاعر (مانند شاعرِ قرنِ چهار هجریِ کمری!) این است که معشوق را به هر نحوی شده مالِ خود کند و این مالِ خود کردن گاهی تا حدِ تجاوزِ جنسی و سکسِ جمعی هم پیش میرود؛ اگر راوی زن باشد هم زنی ستمبر و توسریخور است که عاشق مردی زندار است و مرد دیر به دیر سراغش میآید و نوبتِ از توبره و آخور خوردن را به انصاف رعایت نمیکند و تنها با خریدنِ یک فروند لارجرباکس و کمی قرص تقویتِ جنسی میشود از تولیدِ خیلی از این شعرهای زنراوی جلوگیری کرد.» کدام یک از شعرهای بچه های پست مدرن در مورد این چیزهاست؟ یا واقعا اینقدر سطحی می بینی که از جلوی چشمت فراتر نمی روی یا دستور داده اند خودت را به نفهمیدن بزنی!! شعرهای مرا خوانده ای؟ من با بقیه کاری ندارم! اما واقعا تو این چیزها را در شعرهای من دیده ای؟ یعنی اثری از فلسفه، روان شناسی، جامعه شناسی و... در آنها نبود؟ کلا فیلم پورنو بود دیگر؟ در بعضی جاها هم فیلم فارسی؟ بله؟ خجالت بکشید آقای گلرویی! احتمالا به نظرتان شعرهای مولوی هم در مورد خودارضایی با کدو است؟ درست است؟ فقط می دانی مهدی موسوی در وبلاگش چندین مقاله علیه شعرهایی که تنها به توصیف جنسی و عاشقانه سرایی صرف می پردارند منتشر کرده است؟ کاش خواب باشی که با خواندن دوباره ی شعرهای ما بیدار شوی... اما می ترسم خودت را به خواب زده باشی. راستی یک توصیه: کتاب های روان شناسی فروید و یونگ و لاکان و... را هم نخوان. می ترسم فردا در مورد روان شناسی هم مانیفست دهی که: «علمی جعلی است در مورد دختری که با بابایش رابطه دارد و پسری که با ننه اش! بقیه اش هم در مورد خواب دیدن و نگاه کردن به آینه است!!!» شاید هم خوانده باشی و نظرت همین است؟
جعل کردن خاطره ی آن جلسه ای که من و جناب دکتر و شما و چند نفر دیگر دعوت بودیم که برویم شعرهای بی مشکل بخوانیم و مشکلی که توسط برادران برای مسئول جلسه ایجاد شده بود (که خودش از ترانه سرایان بزرگ است) را برطرف کنیم، بخش بعدی پروژه ی شماست. من با دستبند سبز چه شعری خواندم؟ شعری از کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها» که توقیف شده است. دکتر موسوی هم ابتدا شعری آیینی از دوران جوانی و بعد غزلمثنوی درباره ی جنگ خواند که شعری کاملا اعتراضی بود. طاهره کوپالی یک غزل پست مدرن و بعدش شعری قدیمی با مایه های عرفانی خواند و محسن عاصی شعری در مورد خاورمیانه که اشاره هایی زیرپوستی به سوریه داشت. فرضا که به قول شما شعر آیینی می خواندیم؟ شمایی که هنوز اعتقاد داشتن به خدا یا حتی دین را با حکومتی شدن و... یکی می دانی چه جور دم از آزادی می زنی؟ چه جور دم از جامعه ی چندصدایی؟ آدم هایی مثل شما نماد روی دیگر سکه ی دیکتاتوری هستند. و بعد با شیوه ای کثیف می گویی: «مرگِ مؤلف با هیچ لغت نامهای در خدمتِ قدرت در آمدن معنا نمی دهد» کدام از ما از جان و مال و خانواده ی خودمان برای در کنار مردم بودن مایه نگذاشته ایم؟ این تهمت های کثیف چیست؟ این آخر سفسطه است که ابتدا شعر آیینی که خوانده نشده را با شعر حکومتی یکی فرض کنی و بعد هم نتیجه گیری های کثیف تر بکنی... کسی در آن جلسه که ما از شهرستان برای رفع شدن مشکل دوست ترانه سرایمان آمده بودیم آب هم به دستمان نداد چه برسد به سکه ای که تو از آن حرف می زنی و ما را در کنار شریفی نیا و افتخاری آفتاب پرست خطاب می کنی
در جای دیگر از دگرباش بودن چند تن از بچه های غزل پست مدرن دفاع می کنی اما یادت می رود که قبلش درباره ی جوان های پارک دانشجو گفته ای: «با تظاهر به گِی و لزبین بودن که آن را نشان مُدرن بودن میداند و آزاداندیشی. یعنی تظاهر به مفعولی بدل به ارزششان شده چرا که مجال نزدیکی به آزادی واقعی را ندارند.» تویی که یک دگرباش یا حتی کسی که آن مدل لباس می پوشد را «مفعول» خطاب می کنی چه جور به خودت اجازه می دهی در مورد این قشر نظر بدهی؟ تو روشنفکری؟ و بعد قباحت را در توصیف دگرباشان تا آنجا پیش می بری که می گویی: «فرامدرن شدنی سطحی و دردناک به زورِ وازلین و عمری گشاد گشاد راه رفتن به قیمتِ پیشرو دانسته شدن.» یغمای گلرویی عزیز! هر وقت یاد گرفتی اینها مسائل شخصی هر انسانی است و تنها و تنها به خودش مربوط است بعد بیا در مورد غزل پست مدرن حرف بزنیم
و بعد بازی استاد-شاگردی را مطرح می کنی تا جمع دیگری از بزرگان این عرصه را زیر سوال ببری و می گویی: «مانیفستِ این ماجرا نَشتی دارد و باعث میشود کارورزانش به بیراهه بروند. یعنی اگر قصدِ تربیتِ شاگرد داریم - البته به شخصه چنین چیزی را در شعر قبول ندارم - نباید مثلا به آنها القا کنیم که بچهی خوب کسیست که انگشتش مدام در دماغش باشد» درباره ی کدام مانیفست غزل پست مدرن حرف می زنی؟ حالت خوب است؟ خود همین مهدی موسوی که روزگاری برادر خطابش می کردی ده ها بار گفته که غزل پست مدرن تنها پیاده کردن اندیشه های پست مدرن در قالب های موزون است و بعد به چرایی ِ این اتفاق پرداخته! همین مهدی موسوی در کارگاه هایش که نه شاگردی دارد و نه استادی، به هنر و ادبیات می پردازد نه غزل پست مدرن. فکر کنم در این سیزده سالی هم که کارگاه دارد کسی حرف از غزل پست مدرن در کارگاه هایش نشنیده. و اگر هم کسی استاد خطابش می کند چون برعکس خیلی ها برای کارگاه هایش یک تومان پول نگرفته و از زندگی و آزادی خودش هم مایه گذاشته و تاوان داده است. نمی گویم اشکالی دارد که تو پول می گیری! اما حسابت با مهدی موسوی که با جان و دل و رایگان در کارگاه ها و دنیای مجازی شبانه روز مشغول خدمت کردن به نسل جوان است فرق می کند و اگر امثال من با افتخار او را «استاد» خطاب می کنیم برای آن است که این کلمه شایسته ی او و زحمت هایش در این دو دهه برای ادبیات است. وگرنه هر کسی در آن کارگاه راه خود را رفته و می رود و نه از باندبازی خبری است و نه از «شکل مهدی موسوی شدن
در ادامه باز هم از نام جریان گله کرده ای و نوشتن از دولتی بودن و... البته به من و دکتر هم لطفی نثار کرده ای تا در رودروایسی گیر کنیم و نتوانیم جواب نامه ی سراسر گاف و دروغ و سوالات مبتدی ات را بدهیم. دکتر موسوی تصمیم گرفت که دچار این بازی که قبلا برای روزبه بمانی و... ترتیب داده بودی نشود و در غار تنهایی اش برای کثیفی آدم ها گریه کند. اما من از شاهین یاد گرفته ام که در این مملکت «اگر خاکی باشی می شاشن روت فکر می کنن زمینی»... من روزگاری که تو را آدم آزاده ای می دانستم حتی شعری را تقدیمت کردم و حال که روی دیگری از این سکه می بینم این نامه ی صریح را خطاب به تو می نویسم
اگر با اسم «غزل پست مدرن» مشکل داری باید یاد بگیری که ماهیت چیزها تعیین کننده ی سرنوشتشان است نه اسمشان! اما نمی دانم چه ترسی در تو و امثالهم از واژه ی «پست مدرن» است ترسی که ریشه در ندانستن و جهل و ترس از ناشناخته ها دارد. اما فقط در همین نقد چند خطی ات یاد بگیر که چندین بار مدرن و فرامدرن را در یک راستا و در کنار هم خطاب نکنی که فاجعه است. اما یاد بگیر که فرامدرن کلمه ای جعلی و نصف فارسی و نصف انگلیسی است و بهتر است تا وقتی معادلی برای مدرن پیدا نشده همان «پست مدرن» را به کار ببری
اما می دانی که «مهدی موسوی» از هیچ کدام از تهمت هایت ناراحت نشد فقط دلش شکست که به جای آنکه نامه به دست گیرنده برسد در اینترنت پخش شد تا ابزاری شود برای جنجال و حاشیه در ادبیات و دور شدن دوباره ی ما از آنچه هدف واقعی است. که در این روزها که دوستانمان در زندان هستند به جای فرهنگ سازی برای هم نامه ی سرگشاده بنویسیم و همدیگر را تخریب کنیم. که مهدی موسوی هنوز به رویای برادری و رفاقت ایمان دارد حتی اگر هر روز نامردی آن را بشکند
این نامه را به اصرار دوستان خودت و پروفایل های جعلی که خبرهای کذب درباره ی دکتر و غزل پست مدرن می گذاشتند نوشتم. این نامه را نوشتم که شاید به خودت بیایی و یادت بیاید روزی الگوی دختربچه ای شهرستانی بودی که هنوز شاعر مطرحی نبود و هنوز یک «فاطمه»ی تنها بود. اینها را نوشتم که بدانی آن دختربچه هنوز هم یک «فاطمه» است که اگر بزرگان هم از راه درست و سبز حقیقت خارج شوند چشمش را روی حقایق نمی بندد. اینها را نوشتم شاید به خودت بیایی و به جای عکس گرفتن با خوانساری ها و نامه نوشتن در مورد حسین پناهی و تخریب مهدی موسوی و... به ترانه هایت بپردازی که هنوز هم دوست داشتنی است هرچند «مث برگی که سبز موند و مُرد»... که برای خیلی ها از جمله من مُرد...